loading...
رمان سیتی
رمان سیتی


http://upcity.ir/images2/04248803931133318184.gif


ویرایش پروفایلسایت رمان سیتی از بازدید کنندگان تشکر می کندویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلامید وارم از رمان های ما خوشتون بیادویرایش پروفایل
ویرایش پروفایلباتشکرویرایش پروفایل

همینطور میتونید داستان زندگی خودتونو برای من بزارید





http://upcity.ir/images2/04248803931133318184.gif
admin بازدید : 304 سه شنبه 06 خرداد 1393 نظرات (0)

پريناز – موهاتو خشك كردي 
-اره 
بيار بريم اتاقتو نشون بدم
باهم وارد اتاق شديم ... 
-چه جاي دنج و راحتيه....از پنجره به حياط نگاه كردم 
خيلي باحاله ....صبحا با صداي باد كه بين برگ درختا مي پيچه بيدار بشي ....خونتون معركه است.
-راستي يه چيز بپرسم
پريناز- بپرس
-بابات كجاست؟
پريناز- پيش باباي توي
-اخيه تسليت مي گم نمي خواستم ناراحتت كنم 
پريناز- نه عزيزم ناراحت چيه .. چندين ساله ...
يه جهش رو تخت زدم و چار زانو نشستم مي گم... برادرت حالا تخصصش چي هست ؟...چند سالشه؟... هميشه انقدر اخمو؟.... از من خيلي بدش مياد؟.....
پريناز- چرا بايد از تو بدش بياد
-احساس كردم زياد از بودنم تو این خونه راضي نيست
پريناز- نه اينطوري نيست ..اصلا هم اخمو نيست.... نمي دونم چي ازش ديدي كه بهش مي گي اخمو ...تخصصشم قلب و عروقه و 34 سالشه
-بهش نمياد
پريناز- اينكه 34 سالشه.... بهش نمياد يا تخصص قلب و عروق 
با خنده دوتاش 
پريناز- مگه بايد بهش بياد
- نه خوب فكر مي كردم دكتراي قلب و عروق بالاي چهل سالو دارن ... كلك شايدم دادشت 40 سالشه با جراحي پلاستيك خودشو خوب نگه داشته
پريناز- وا نازي جون شوخي... شوخي اونم با دادشي من
- ای بابا شوخي كردم به دل نگير به قلوه بگير
پريناز- خيلي با نمكي نازي.... تو از چيزي هم ناراحت مي شي ....
-اره ... يكش همين شام كه كوفتتون كردم....... انقدر ناراحتم كه فكر نكنم تا صبح خوابم ببره
پريناز- حالا چرا انقدر فلفل ريخته بودي توش دختر 
-عزيزم من هرچي كه اونجا گذاشته بودي تو سس ريختم ....فكر كردم دارم درسترين كارو مي كردم 
پريناز كنارم نشست ...پس خدارو شكر جلوت سيا نور نزاشتم
با خنده و طبق همون عادت خركيم زدم پس گردنش ...اره ها به جون تو اگه گذاشته بودي حتما مي ريختم توش و بعد زدم زير خنده

پريناز- ماشالله يه ريزه ای.... ولي دستت خيلي سنيگنه ها
- اخ شرمنده من باز اينكار و كردم... حواسم نبود پري جون .. ببخش يه عادت قديميه
پريناز- بهتره تركش كني.... چون مي ترسم تا وقتي كه بخواي از اينجا بري ديگه سري رو تنم نمونده باشه 
دوباره به خنده افتادم و خواستم باز به شوخي بزنم پس گردنش.... كه جا خالي داد و اون يكي خوابون پس گردنم.
-واي 
پريناز- خيلي مزه مي ده.... بي هوا كتك بخوري .......نه 
- پري تو هم............ و با بالش افتادم دنبالش ...با خنده از اتاق زديم بيرون و باهيجان دنبالش از پله ها دويدم پايين ..
-وايسته اگه راست مي گي 
پريناز- اه زرنگي اگه تونستي منو بگير 
ديگه رفته بوديم حياط و دنبالش مي كردم 
كه رسيديم به يه ميز اهني قديمي ...كه دوتا صندلي اهني زنگ زده كنارش بود
-وايستا
پريناز- نه نه
هي پريناز مي رفت این ور ....منم خلاف جهتش .............هي دور ميز مي چرخيديم و وايميستاديم..
خواستم بالشو پرت كنم طرفش كه به طرف دوتا درخت تو باغ دويد ...
- من نفس كم نميارم پري .....واي به حالت اگه دستام بهت برسه ...
پري تو تاريكي بين درختا رفت...... ومنم دنبالش در حالي كه داد مي زديم و مي خنديدم به يكي از درختا نزديك شدم
چون تو تاريكي به این سمت امده بود ....متوجه نشدم پشت كدوم درخت رفت ..
كه يهو سايه ای پشت درخت ديدم ...
-خيل خوب شيطون بلا گرفته ...پيدات كردم
و بالشو با تمام قدرت به طرفش پرت كردم و خودمم به طرفش يورش بردم ..
-ديدي ديدي گرفتمت و با تمام قدرت پريدم روش كه دوتايي افتاديم رو چمناي تازه خيس شده 
حالا تو تاريكي با مشت افتادم به جونش 
-بازم هوس مي كني ...بهم پس گردني بزني 
اخ ....واي .....
چشم باز كردم و خوب تو تاريكي به كسي كه روش افتاده بودم نگاه كردم 
-تو .....
پرهام با خشم - بازم تو
سريع قبل از اينكه پريناز ما رو ببينه از روش بلند شدم..... اونم زودي خودشو جمع و جور كرد .
پريناز از پشت درختي كه قايم شده بود در امد و به طرف ما امد 
پريناز- نازي چي شد ...
-بخدا...... ببخشيد من ... من ... من فكر كردم پرينازه و به پريناز نگاه كردم ... پريناز از خنده در حال انفجار بوده...
پريناز- تو نيت كردي برادر بدبخت منو بكشي
پرهام با عصبانيت از روي چمنا بلند شد ....صورتش قرمز شده بود... بدون اينكه حرفي بزنه به طرف خونه رفت....
پريناز- حواست كجاست چرا با بالش افتادي به جون پرهام ...
هنوز به رفتن پرهام نگاه مي كردم .....
پريناز- با توام نازي ....
برگشتم طرفش و يه پست گردني زدم به گردنش ....
پريناز- اخ چرا مي زني ... 
-چرا مياي تو تاريكي كه از این اتفاقات ميمون بيفته ؟....
پريناز- هان؟تو چي گفتي ؟
-من چيزي نگفتم ... 
پريناز- چرا يه چيزي گفتي 
- نه ... اشتباه مي كني ؟
پريناز با لشو از روي زمين برداشت ...وقتي مي گم يه چيزي گفتي يعني گفتي و با بالش دنبالم كرد.... دوباره با خنده و جيغ تا اتاق دنبال هم دويديم ..
پريناز- واي بسه چه جوني داري تو دختر ....
با هم پريديم رو تخت .. داشتيم نفس نفس مي زديم 
پريناز- براي امشب بسه ديگه .... بايد صبح زود بيدار شم ....
بلند شد و به طرف در رفت و بالش تو دستشو به طرفم پرت گرفت.. تو هوا گرفتمش ..
پريناز- خوب بخوابي شيطون ...
- تو هم خو ب بخوابي پري جون 
برق اتاقمو خاموش كرد و دربست و منو تو تاريكي اتاق تنها گذاشت ...
رو تخت دراز كشيدم ... بالشو تو بغلم گرفتم و ياد لحظه ای افتادم كه افتاده بودم تو بغل پرهام...
-واي خوب شد پريناز نديدا...پرهام نره به مامانش بگه ...نه مگه بچه ننه است ...به پهلو چرخيدم... و ياد چهره پرهام افتادم....
-خره............... خر نشي ......... يه اتفاق بود.... فكر كن بابك بوده كه مي خواستي خفش كني ...
قلب و عروق ... 34 ساله 
واي واي نازي مي خوام بخوابم ...خوب بتمرك .....دارم كم كم خل ميشما(نازي جون بودي .... نيلاااااااااااااااااااااا اااا...................مرض داد نزن .....)....
بايد فردا صبح زود بزنم بيرون ... تو اولين فرصت هم به سحر زنگ بزنم...
چه خانواده خوبي ....اگه اينكارو كنم فكر مي كنن چقدر بي ادب بودم و همه ي حرفام دروغ بوده 
خوب يه نامه مي نويسم و ازشون تشكر مي كنم و مي رم اينطوري بهتره 
....خوب بريم لالا كه از نون شبم واجبتره ...
بالشو محكمتر تو بغلم فشار دادم و با خسس گلوم به خواب فرو رفتم

ای مگس مزاحم انقدر وز وز نكن...صورتمو كردم طرف ديگه....اه برو انور ... چه مگس سرتقي ...دوباره تو جام چرخيدم و رو شكم خوابيدم .....احساس كردم داره مي ره تو دماغم با كف دست خواستم بكوبم رو مگس كه شترق كوبيدم تو دماغم ....اخ.....اشك از چشمم در امد...و چشامو اروم باز كردم
هنوز ديدم تار بود ...و به زور سعي كردم روبه رومو ببينم...كمي دقت كردم ديدم يه چوب نازك داره رو دماغم تكون مي خورم ...
چشامو بيشتر باز كردم.....پريناز بود كه داشت اذيت مي كرد .....
-تويي
پريناز- ساعت خواب ....
بالشو از زير سرم كشيدم و اروم به طرفش پرتاپ كردم ....تو كه بدتر از مني دختر ....
كي اول صبح انقدر اذيت مي كنه 
پريناز- اول صبح؟....خانوم خوش خواب الان ساعت 11 است 
از جام پريدم 11....مرگ من ...شوخي نكن
پريناز- نه ساعت 11 است
چشامو با دست ماليدم و به ساعت رو ميز نگاه كردم ....چرا انقدر من خوابيدم ...
پريناز- لابد خسته بودي 
واي خدا مي خواستم جيم بشم....چه برنامه ريزيم من
....دستي تو موهام كشيدم و دوباره خودم رو تخت ولو كردم..
پريناز- تو كه باز خوابيدي ....
-پس چيكار كنم......
پريناز- مگه نمي خواستي بري دنبال فاميلاي مادريت...
-اوه چرا ....و به زور دوباره از جام بلند شدم....ثريا جون كجاست...
پريناز- كمي كار و خريد داشت رفته بيرون 
و داداشي جونت؟
سركار 
- اه سركارم مي ره چه خوب...افرين از اينجور پسرا خوشم مياد 
پريناز- بيا بريم صبحونه بخور
- تو مگه نمي خواستي بري دانشگاه ...
پريناز- رفتم و امدم
- باشه تو برو من يكم ديگه بخوابم ميام و پتو رو خودم كشيدم 
پتو رو از روم كشيد د پاشو تنبل ...
.- به خدا خوابم مياد....
پريناز- تو با این خوابت كه امروز به كاراي خودتم نمي رسي حداقل پاشو صبحونه بخور ....بعدم اماده شو باهم بريم بيرون 
-بيرون چه خبره
پريناز- خبري نيست مي خوام بياي باهم بريم خريد......... مي خوام از سليقه نداشتت استفاده كنم
- خودت مي گي نداشتم.... پس بي خيال من..... و دوباره افتادم رو تخت
پريناز- باشه خودت خواستي 
- اره خودم خواستم حالا برو تا من بخوابم ...
چشام بستم و طاق باز خوابيدم 
اوه چه حس خوبي.... هواي خوب... خواب خوب .. جاي نرم و گرم.........واقعا بي نظيره ...اومممممم... به به 
واي پرينازززززززززززززززززززز ززززززززززز
پريناز- گفتم كه خودت خواستي 
به خودم نگاه كردم كه پريناز نصف اب ليوانو رو صورتم خالي كرده بود.....
و حالا داشت بهم مي خنديد
- باشه تسليم هرچي تو بگي ....
پريناز- افرين حالا مثل دختراي حرف گوش كن بيا بريم صبحونتو بدم بخوري.... بعدم باهام بريم بيرون براي خريد ...دستشو به طرفم دراز كرد و من با سستي دستمو به طرفش بردم كه تو يه لحظه دستشو كشيدم كه روم افتاد و بقيه اب ليوانو رو صورتش ريختم ...
- يادت باشه ديگه با من از این شوخيا نكني بلا
پريناز- واي خيس شدم ...منم يادم باشه هيچ وقت بهت اعتماد نكنم و دوتايي خنديدم

پشت ميز نشتسه بودم كه پريناز برام چايي بياره ...
پريناز- - چه موهاي خوشرنگي داري 
-ممنون قابلي نداره عزيزم
پريناز- نه فدات صاحبش لازم داره
- نگفتي حالا این خريدت چيه كه بايد امروز انجام بشه
پريناز- خوب جونم برات بگه كه تو موقعه ای امدي خونمون كه قراره يه اتفاق بيفته
-قراره چه اتفاقي بيفته
پريناز- حدس بزن
- اممممممممم قراره يه سال پير تر بشي
پريناز- نه تولد من نيست
-تولد برادرته
سرشو تكون داد نه ...قضيه تولد نيست
-ای شيطون مي خواد برات خواستگار بياد
پريناز- نه بابا من هنوز دهنم بوي شير مي ده
-قرار يه مهموني براي مادرتون بگيريد 
پريناز- نه 
-درست تموم شده 
پريناز- نه
- خسته شدم خوب خودت بگو 
همونطور كه داشت براي خودم و خودش چايي مي ريخت
باشه من ازت مي خوام باهام بيا بريم خريد كه لباس بگيرم 
چون مي خوام این لباسو تو مراسم خواستگاري برادرم بپوشم كه از قضا مراسم همين امشبه
-چي؟تو چي گفتي؟
پريناز- گفتم خواستگاري
-مگه داداشت مي خواد زن بگيره 
پريناز- اره خانومي 
نمي دونم چرا ته دلم يهو خالي شد....
-طرف از همكاراشه ؟....
پريناز- نه
-فاميله؟
پريناز- نه
-هم دانشگاهيشه؟
پريناز- نه
-همسايه است ؟
پريناز- نه
-پس حتما از ارواحه
پريناز- وا نازي 
-خوب هرچي مي گم مي گي... نه
پريناز- در واقعه مي شن يكي از اشناهاي دور مامانم
-خوب باب این اشنايي چطور بوده؟
پريناز- خيلي اتفاقي ...مادرم كه سال گذشته ميره سفر حج با خانوم پازوكي كه تو كاروان بوده....اشنا مي شه و مي فهم از دوستاي قديميه خانوادگي هستن ... اونجا دختروش مي بينه ..اونا خانوادگي امده بودن
مادرمم كه دختره رو پسنديد و به پرهام پيشنهاد كرد.
-يعني داداشت با نظر مامانت زن مي گيره
پريناز- خوب راستش مي دوني ...
صداي زنگ تلفن نذاشت بقيه حرفشو بزنه....
نمي دونم چرا كمي از این قضيه ناراحت شدم ولي به خودم قبولندم اينا همش يه احساس زودگذره..
خوب نازي ...نازي خدا بگم چيكارت كنه امروز كه هيچ ....حداقل فردا فلنگو ببند....ولي بدم نشدا .....بعد از مدتا مي رم يه مراسم خواستگاري...حداقل برم ببينم این عروس خانوم سرش به تنش مي ارزه يا نه ...
پريناز بعد از اينكه جواب تلفنو داد دوباره به اشپزخونه امد...
پريناز- هنوز صبحونتو نخوردي ..
-چرا خوردم.... بزن بريم كه منم هوس كردم براي خودم ولخرجي كنم
پريناز- چه خوب بريم 
بعد از 10 سال دور ي از ايران این اولين باري بود كه با وسايل حمل و نقل عمومي اينطرف و اونطرف مي رفتم ... حس خوشايندي داشت ...مخصوصا مترو .. پريناز برخلاف تفكري كه نسبت به چادريا داشتم اصلا بسته نبود...شوخي ميكرد و مي خنديد ..ولي هيچ وقت از خوش جلف بازي در نمي يورد و در مورد حجاب و طرز پوششم نظر نمي داد يا هي غر نمي زد
خيلي عادي رفتار مي كرد.. مادرشم همين طور بود ....سوار مترو شديم و دوتايي يه ميله رو چسبيديم
-مي گم داداشت خودش هيچ كسي رو دوست نداشت كه حالا با انتخاب مادرت داره زن مي گيره
پريناز دهن باز كرد كه حرفي بزنه كه باز من
مي دوني به نظر من بايد يه پسر عاشق بشه و خودش براي خودش استين بالا بزنه.... والا...
پسر كه نبايد انقدر بچه ننه بشه كه هرچي مادرش گفت بگه چشم...
بابا خودت مي خواي زندگي كني نه مادرت ...حرف يه روز دو روز كه نيست ....حرف يه عمره (تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي بره ....بچه ها شاهد باشيد من نمي خوام بهش چيزي بگم ولي این نيلا ديگه شورشو در اوردي......)
این پسرا ابروي هرچي مرد و پسره.... بردن ....غيرتت كجاست مرد ... خجالت داره مرد ... به خودت بيا مرد ...گذشت اون دوره زمون كه مرد و زن شب عقد تازه هم ديگرو مي ديدن ... الان ديگه براي چي ...
سرمو با تاسف تكون دادم و به پريناز نگاه كردم...
كه با ناراحتي بهم نگاه مي كرد...
بازم زياده روي كرده بودم و فك بي خاصيتمو به حركت در اورده بودم
يه سوال پريناز جون...هنوز بهم نگاه مي كرد......ما الان داريم در مورد برادر نازنينت حرف مي زنيم ديگه ؟
پريناز اروم سرشو تكون داد كه يعني بله
واي دختر برادرت چه انسان وارسته ايه....چه فداكار... چه با شخصيت .....تو این دوره زمان كم پيدا ميشه از این پسرا كه حرف گوش كن باشن ...
بايد قدر برادرتو بدوني و مادرت به داشتن چنين پسري افتخار كنه و من به خاطر اشنايي با همچين مردي به خود ببالم..و هي بال بال بزنم ...ايول پس امشب قراره ما دوتا مرغ عشقو بهم برسونيم ....ايول .. ايول 
زير چشمي به پريناز نگاه كردم كه كمي لبخند رو لباش نشسته بود...
تو دلم گفتم... ای خاك بر سرت پرهام ...يه همچيني جگري رو (خودم ) ول كردي رفتي سراغ دختراي مورد علاقه مادرت ...خاك تو گورت هرچي بهت بگم كمه ....

منو پريناز وارد پاساژا مي شديم و در مورد لباسا نظر مي داديم و بعضي از مدلا رو هم حتي مسخره مي كرديم...
بلاخره بعد سر كلا زدن و بالا و پايين پريدن دوتاييمون چيزايي رو كه مي خواستيم خريديم ...
اونروز هرچي كه رنگ سفيد داشت منو بيشتر به خودش جذب مي كرد ...شال سفيد مانتوي سفيد ،شلوار سفيد ...كفش سفيد،كيف سفيد....حتي اگه دست خودمم بود مي خواستم برم موهامو مش يخي كنم ...اما به خريد يه مانتوي فوق العاده قشنگ سفيد يه شلوار جين ابي به رنگ تيره و يه شال ابي بسنده كردم ...
ظهر هم دوتاييمونو به پيتزا مهمون كردم ... 
پريناز چهره شاد و تو دلبرويي داشت و با صداش با ادم انژي مي داد....از بودن در كنارش لذت مي بردم ....هيچ وقت فكر نمي كردم يه روز با يه دختر چادري براي خريد بيام بيرون....و به اين نتيجه اخلاقي رسيدم كه هيچ وقت از روي ظاهر افراد در موردشون قضاوت نكنم
موقعه برگشتن چشمم به ارايشگاه سر خيابون افتاد...خيلي وقت بود به خودم نرسيده بودم 
ديگه داشتيم به خونه نزديك مي شديدم
-پريناز جون ساعت چند بايد بريم؟....راستي منم مي بريد ديگه؟
پريناز- اره دختر ... تو توي خونه ما مهموني پس هرجايي مي ريم بايد تو رو هم با خودمون ببريم .. 
-نمي برديد هم من ميومدم.... مي دوني كه پرويي از سرو صورتم مي باره 
تا اماده شيم و پرهام بياد فكر كنم ساعت9 بشه...
قربونت من يادم امد بايد برم يه جايي من تا يه ساعت ديگه خونم اوكي
پريناز كه فهميده بود چي مي گم 
پريناز- برو عزيزم ...فقط راهو گم نكني ... 
-نه عزيزم ..
پريناز- پس مراقب خودت باش ..
-چشم
پريناز به طرف خونه رفت و منم مثل قحطي زده ها رفتم ارايشگاه ...
هيچ وقت با ابروي نازك موافق نبودم ...پس ابرو هاي كشيدمو فقط گفتم مرتب كنه و صورتم اصلاح ... كمي هم موهامو كوتاه كرد ...
به خونه كه رسيدم خبري از پرهام نبود...چه داماد عجولي فكر كنم از خوشحالي اينكه مي خوايم بريم خواستگاري از صبح نيومده 
با صداي بلند سلام كردم
-سلام بر اهل خانه...ثريا جون ....پريناز جونم كسي نيست ... پريناز با يه ليوان چايي از اشپزخونه امد بيرون ...
پريناز- به به.... بابا خوشگل ... البالو.....تمشك ....خوشگل بودي.. خوشگلتر شدي ...
- اوه داري اميدوارم مي كني كه يعني يه روز براي منم خواستگار مياد...
پريناز-نه دارم اميدوارت مي كنم تا اخر عمرت مجرد بموني
-ثريا جون كجاست ؟
پريناز- مامان داره شام درست مي كنه
-مگه شام اونجا نيستيد
پريناز- نه
-پرهام هنوز نيومده 
پريناز- نه 
-گل و شيريني موقعه رفتن مي گيريم؟
پريناز- پرهام گفت داره مياد خونه خودش مي گيره
-پس این اق داداشت كي مي خواد به خودش برسه ؟
پريناز- نگران نباش دير نشده هنوز ...
ساعت 8 شد اما هنوز پرهام نيومده بود....
داشتم تلويزيون نگاه مي كردم 
پريناز- بيا شام بخوريم ...
-منتظر برادرت نمي شيم
پريناز- نه گفت ما بخوريم اون خودشو تا 9 مي رسونه تا اون موقعه ما هم اماده مي شيم
-باشه ...
پريناز- گلوت چطوره؟
-خيلي خيلي خوبه الان امادگي اجراي يه كنسرت زنده رو با تمام وجود دارم
پريناز- ... پس لطفا يه بليط براي من نگه دار ... 
-چشم ......چرا يكي...... سه تا....... نه 4 تا نگه مي دارم...
پريناز- چرا 4 تا 
خوب تو و مامانت و داداشت و زنش مي شيد 4 تا ديگه 
پريناز يهو ناراحت شد.
-بازم حرف مفت زدم
نه عزيزم بيا بريم شام بخوريم كه دير ميشه 
براي جبران خرابكاري ديشب تمام ظرفا رو خودم شستم ... به ساعت نگاه كردم 8:30 بود ... دستامو با پيشبند خشك كردم و به طرف اتاقم رفتم ...
اول يه دوش اب گرم كه پوست صورتمو نازنينمو جلا بدم.....با حوله موهامو جمع كردم و بالا سرم بردم... گونه هام قرمز شده بود و چشاي خمارم كمي خمارتر..
جلوي اينه وايستادم ...چي ميشد يه حوريه بهشتي بودم...انوقت این اقا پرهام يه نگاهي به ما مي نداخت ...
حالا مگه چته... سفيد رو نيستي كه هستي ...دماعت عمل نكردي كه كردي....خوب ديگه....خوب همين دوتا ديگه بازم بگم ....نوبري به والله 
با وسايل ارايشم شروع كردم به خوشگل كردن خودم ... باز خوب بود تو ارايش كردن افراطي نبودم... لباسايي كه خريده بودمو پوشيدم 
اوه اوه امشب يه تيكه از ماه گم شده ....نازي خودت خودتو تحويل نگيري كي بگيره صداي زنگ درو شنيدم ..
پريناز- .نازي بدو بيا پرهام امد...
شالمو رو سرم انداختم و چتريامو كمي ريختم بيرون .....كيفمو برداشتم و تو اخرين مرحله نيم كيلو ادكلون خالي كردم رو سرو صورتم...
چرا هر چي مي زنم بو نداره ... نكنه اثرش از بين رفته .. ....بيا انقدر پول مي دي اينم وسط كار كم مياره...
شيشه ادكلونو به بينيم نزديك كردم و هي بو كردم..... نه ذليل مرده بو نداره ...دوباره بو كردم و به خودم زدم 
پريناز- نازي...... نازي
-امدم امدم....
از اتاق خارج شدم پامو گذاشتم رو اولين پله و از همون بالا پائين نگاه كردم ...
پرهام وسط سالن وايستاده بود...
خشكم زد.... چه كت شلوارشيكي تنش كرده ....موهاشو كمي كوتاه كرده بود و صورتشم اصلاح...اين چقدر ناز بوده و من نمي دونستم ...
هر كي اينو تور كرده خوب مي دونسته داره چيكار مي كنه ... الهي كه از گلوت پايين نره ..يه همچين هلويي
هنوز داشتم نگاش مي كردم ...
ثريا جون - نازي تو اون بالايي هنوز... بدو دير شد 
-چشم امدم...
پريناز- چه ناز شدي نازنين جون..
-ممنون 
پرهام چشمش به من افتاد
-سلام
بهم نگاه كرد و بعد از چند ثانيه كمي اخم كرد سلام بريم دير شد...
به این پريناز مي گم اينو نميشه با يه من عسل هم خورد ....مي گه اشتباه مي كني .... انگار نه انگار كه امشب شب خواستگاريشه 
منو پريناز عقب نشستيم و ثريا جون هم جلو ...
دم گوش پريناز- خونشون خيلي دوره؟
پريناز- نه ولي این نزديكيا هم نيست 
-خودت دختر رو ديدي ؟ 
پريناز- اره
-چطوره ؟
پريناز- خوبه 
-خوبه يعني چطوره؟
پريناز- بذار برسيم خودت مي بيني 
-برادرت ديدتش ..
پريناز- اره 
-دوسش داره 
جوابي نداد... 
-حالا چرا اين داداش جونت انقدر اخم كرده؟
پريناز نگاهي به پرهام انداخت و بعد بهم نگاه كرد خواست چيزي بگه كه سكوت كرد...
يه اهنگ شادم نمي زاره ...مثلا داريم مي ريم خواستگاري ... از توي اينه نگام به چشاش افتاد.....كه متوجه نگام شد .... سرمو پايين ننداختم و بهش خيره شدم... اونم براي چند ثانيه ای بهم خيره شد...
ماشينو جلوي يه خونه اپارتماني نگه داشت ....خواستن پياده بشن
با صداي بلند ... استپ . استپ .. يه لحظه .....ببخشيد ببخشيد 
سه نفري دوباره سرجاشون نشستن و بهم نگاه كردن
-نمي دونم بايد بپرسم يا نه.... ولي من تو خرابكاري كردن اوستام ...الان رفتيم بالا من بگم چيكارتونم؟ ...
سه تايي بهم نگاه كردن
ثريا جون- مي گم دختر يكي از دوستان جديدمون هستي كه تازه از خارج امدي و يه مدت مهمون مايي
به سمت ثريا جون خم شدم و گونشو يه ماچ صدا دار كردم ... فدات ثريا جون 
با خنده كمي لپمو كشيد خدا نكنه نازنين جون 
همگي از ماشين پياده شديم ..جعبه شيريني و گل دست پريناز بود
-وا دختر مگه تو مي خواي بري خواستگاري؟... اينا براي چي دست توه؟
گلو از دست پريناز گرفتم.. و رومو كردم طرف پرهام...
اقاي دكتر مي دونم چشم ديدن منو نداري... ولي چه بخواي چه نخواي اش كشك خالته ....بايد گل خودت بگيري ما كه نوكر شما نيستيم ..و گلو انداختم تو بغلش ....

حالا چون دلم براتون مي سوزه شيريني رو خودم مي گيرم كه از هول ديدن عروس خانوم از دستتون نيفته 
ثريا جون و پريناز داشتن به حرفام مي خنديدن ولي پرهام اخمو تر و بد عنقتر از هميشه بود
نگاهي بهم كرد و بدون حرف دسته گلو با دست راستش اويزون گرفت و زنگو فشار داد..
-ای بي ذوق

منو پريناز كنار هم نشسته بوديم ... ثريا جون با مادر عروس خانوم در حال حرف زدن....پرهام هم سرش پايين بود و حرفي نمي زد ...پدر عروس خانومم گاهي از پرهام سوالايي مي كرد و پرهام با جواباي كوتاه جواب مي داد
پريناز- نازي چند كيلو ادكلن رو خودت خالي كردي ؟
-نيم كيلو ...
پريناز- خودت مي توني نفس بكشي؟
اره كمي چطور؟
پريناز- دختر خيلي به خودت زدي انقدر كه بوي ادكلن بقيه توش گمه
-ولي اينكه اصلا بو نداره... هرچي مي زدم بازم بي بود بود..
پريناز- نازي تو داروهاتو مي خوري؟
-نه 
پريناز- چرا؟
-چون خوب شدم
پريناز- اره خوب شدي.... خيليم خوب شدي............. فقط به احتمال زياد بينيت كيپ شده
-نگوووووووووووووووووووو پس براي همينه هيچي حاليم نيست
پريناز خنديد ...
برادر عروس خانوم كه اسمش مهدي بود با ظرف ميوه وارد شد و يه سلام جمعي كرد ....
-عروس نمياد
پريناز- مي ياد....چرا تو انقدر عجله داري
-من عجله ندارم ...
مهدي كنار پرهام نشست
خانوم پازوكي –با اشاره سر به طرف من ... از اشناهتون هستن ؟
ثريا جون-درختر يكي از دوستان هستن كه تازه از خارج امده
خانوم پازوكي –تنها يي تشريف اوردن
ثريا جون - بله
همچين بهم نگاه كرد كه انگار تنها امدنم يه گناه كبيره است
نمي دونم از چي خجالت كشيدم كه با نگاه همه به طرف خودم موهاي جلومو كه از زير شالم ريخته بود بيرون دادم تو 
خانوم پازوكي با حالتي مسخره نگام كرد و منم فقط يه لبخند خشك زدم... 
اينم از سرتم زياديه....دماغ گنده 
اوففففففففففف چرا نمي رن سر اصل مطلب
همه داشتن با هم حرف مي زدن مهدي بلند شد و رفت پيش باباش و پرهام باز تنها شد...
خيلي عصبي بود و با دستمال كاغذي كه تو دستش بود ور مي رفت
بهش خيره شدم .....چشاي خاكستري موهاي مشكي صورتي سفيد ...لب و بيني ميزون و درست 
متوجه نگام شد و بهم خيره شد.
دلم نمي يومد انقدر ناراحت باشه ... برا ي همين با حركت اروم سر از ش پرسيدم چي شده ؟
اما پرهام فقط نگام كرد و بعد سرشو انداخت پايين ..
اقاي پازوكي -خوب اصل مطلبو كه همه مي دونيم چيه.... و براي چي اينجاييم.
دستمو گذاشتم زير چونم تا ببينم چي مي گن
گاه گاهي مهدي نگام مي كرد معلوم بود از بودنم تو اون جمع بيزاره ..و با این نگاه كردناش منو كمي معذب مي كرد.. يقه لباسوشو محكم بسته بود ....به حدي كه من داشتم به جاش خفه ميشم... با اون ريش و پشمي كه بهم زده بود من تو صورتش فقط دوتا چشم تيله ای و يه دماغ و لب مي ديدم ..حتي نمي تونستم تشخيص بدم رنگ پوست صورتش چيه 
ثريا جون.- پرهام عزيزمو كه ميشناسيد ... دكتره....و مشغول به كاره 
خانوم پازوكي- مطبم دارن؟
ثريا جون- بله نزديك همون بيمارستاني كه مشغول به كارن مطب دارن 
مهدي - اقا داماد ماشين و خونه هم دارن ؟ 
ثريا جون- ماشين كه بله داره ..... خونه ما رو هم كه ديديد طبقه بالا براي پرهامه... بچه ها البته اگه عروس خانوم موافق باشن مي تونن تا موقعي كه وضعشون بهتره بشه .... همون بالا زندگي كنن تا...
كه مادر عروس خانوم.- نمي گيم حتما بايد خونه بگيره .... ولي ما دوست داريم دخترمون خونه جدا داشته باشه.... حتي اگه اجاره ای باشه.... درسته ماشالله خونتون بزرگه 
....ولي خونه جدا داشته باشن بهتره 
ثريا جون چشاشو بست ... تا كمي اروم بشه و دوباره .............بله براي پرهام كاري نداره ....مي تونه يه خونه اجاره كنه..
در مورد كار و تحصيلشم بايد بگم كه شايد يه 4 سالي براي گرفتن فوق تخصصش مجبو بشه بره خارج
خانوم پازوكي - يعني دختر ما هم با ايشون بره؟
ثريا جون- اگه قرار باشه بره..... بله
خانوم پازوكي - ولي ما نمي تونيم 4 سال دوري دخترمونو تحمل كنيم ....ايشون مي تونن اينجا بمونن و فوق تخصصشونو بگيرن 
به پرهام نگاه كردم دسته صندلي رو گرفته بود و با دست بهش فشار مي يورد انقدر كه تو دستش ديگه جريان خوني نبود و دستش حسابي سفيد شده بود 
ثريا جون- معلوم نيست كه حتما 4 سال باشه ...كه اونم مي تونن زن و شوهر درموردش تصميم بگيرن 
خانوم پازوكي - ما مي دونيم دخترمون راضي نيست...
ثريا جون كمي نفسشو داد بيرون ... خوب عروس خانوم نمي خوان برامون چايي بيارن..

خانوم پازوكي – بله الان.....مريم جان...... مريم ...
پس اسمش مريمه 
مريم و پرهام ...پرهام و مريم ...نه اصلا بهم نميان
نازي و پرهام ..پرهامو نازي ...نه نه... نازنين و پرهام ...پرهام و نازنين ....اي خدا چقدر بهم ميايم ....حيف دير ديدمت اخمو جان .. حيف ....
منتظر بودم كه يه دختر رويايي از اشپزخونه دربياد... كه همه ي نگاه هارو به خودش خيره كنه ...اونطوري كه خانوم و اقاي پازوكي ....حرف مي زدن فكر مي كردم بايد الان يه فرشته زميني جلوم ظاهر بشه ....كه منم تحسينش كنم 
سريع به پرهام نگاه كردم كه ببينم اونم منتظره يا نه.... ولي اون تو این دنيا نبود و بهتره منظره ای كه مي تونست توجهشو جلب كنه ....جوراباي سفيدش بود كه رو هم انداخته بود و خيره به اونا نگاه مي كرد... 
خدا كنه شسته باشتشون ... كه علاوه بر ديدنشون مجبور نشه بوي گندشو هم تحمل كنه 

انتظار به پايان رسيد و دختر شاه پريون از اشپزخونه خارج شد و با صداي ارومي كه حتي منم به زور شنيدم سلام كرد 
دختري لاغر ...كمي قد بلند... كه خودشو در پستوي چادري سفيد پنهون كرده بود با سيني چاي كه به زور گرفته بود واردشد.
هنوز محو تماشاش بودم كه برادرش سريع بلند شد و سيني رو از دستش گرفت و خودش چايي رو به بقيه تعارف كرد..
وا پس چايي اوردنت چي بود ..
شايد اون بد بخت (پرهام )بخواد چهره ي دخترو ببينه
هرچند ما هم عاجز از ديدن چهره مباركشون بوديم .. من كه به زور صورت دخترو مي ديدم ...
ثريا جون- اقاي پازوكي اگه اجازه بديد دختر پسر و برن با هم سنگاشون باز كنن
اقاي پازوكي - ...فكر نمي كنم نيازي باشه ما كه همه ي حرفايي كه دخترمون مي خواست بگه رو گفتيم ... احتمالا شما هم حرفاي اقا پسرتونو زديد 
ثريا جون - بله ولي خوب شايد حرفايي داشته باشن كه روشون نشه تو جمع بهم بگن 
مهدي -خانوم يه مراسم خواستگاريه... مگه قرار چي بهم بگن كه روشون نشه ... اگه همو پسنديدن .. تو مراحل بعد بيشتر با هم اشنا مي شن 

خانوم پازوكي - اينا نامحرمن ...درست نيست برن و باهم يه جاي ديگه حرف بزنن
ديگه نقطه جوشم به 100 رسيد.....نه مثل اينكه ما هر چي ساكت بشيم اينا بدتر جولان مي دن 
سرفه ای كردم كه نظر همه به من جلب شد
- ببخشيد ا ... 
ثريا جون و پرينار با نگراني بهم نگاه كردن ...
با خودم گفتم قربون اون نگاهاتون.. نترسد نمي خوام گند بزنم ... يعني سعي مي كنم گند نزنم 
ما كه نگفتيم برن تو اتاق دربسته كه ....مي تونن كمي اونطرفتر بشين و باهم حرف بزنن.. و ما هم قول مي ديدم اصلا بهشون نگاه نكنيم ... فقط با چشامون حرفاشونو لب خوني مي كنيم ...كه خدايي نكرده ...استغفرالله حرفاي نامربوط نزنن ....در هر صورت شايد عروس خانوم از شغل اقا داماد خوشش نياد و يا اقا داماد از ميزان تحصيلات عروس خانوم.... شايدم روشون نشه بلند ....جلوي شما بهم بگن كه از هم متنفرن پس بهتر نيست بهشون يه فرصت طلايي بديم كه حرفاشون باهم بزنن
و این ضرب المثل قديمي رو كه مي گن يه نظر حلاله رو به پاس اونايي كه این حرفو زدن والان زير خروارها خاك مدفون شدن ...زنده نگه داريم
چشمم به پرهام افتاد كه خندش گرفته بود و با دست صورتو پوشنده بود و مي خنديد پريناز از اون بدتر .... بر عكس اين دوتا خانواده پازوكي با نگگاهاشون اماده تيك تيكه كردن و تبديل كردنم به خورشت قيمه بودن 
خانوم پازوكي كارد ميوه خوردي دستش بود و داشت به عرايضم گوش مي كرد 
خانوم دختر من ليسانس شيمي داره
-ماشالله... انشالله كه فوقشم بگيرن....
خانوم پازوكي -همينه ديگه هركي از اونور مياد فكر مي كنه هر كي به هركيه... نه ادب سرشون ميشه نه حجب و حيا 
خواستم چيزي بگم كه پريناز دستشو گذاشت رو دستم و با ارامش ازم خواست خفه بشم
نگام به پرهام افتاد ... ديگه با عصبانيت نگام نمي كرد ...ولي خوشحال هم نبود
ولي حرفم كارشو كرده بودو اونا براي نشون دادن سطح فرهنگي خانواده مجبور شدن كه بذارن دختر و پسر با هم حرف بزنن
(اگه فكر كرديد مي زارم اين اقا دامادو با اين حرفا زودي عقد كنيد و پسر ما رو صاحب بشيد كور خونديد )
اقاي پازوكي - دخترم بلند شو بريد اون اتاق ...بلند شيد اقاي دكتر 
امشب چرا اين لال موني گرفته .... مرد يه حرفي بزن... داري حالمو بهم مي زني ....همش كه مادرت حرف زد ... اه اه اه .....
دوتايي دنبال اقاي پازوكي راه افتادن و تو اتاق رو به رويمون نشستن و اقاي پازوكي درو باز نگه داشت و خودش به جمع ما پيوست..
بيچاره پرهام مي خواد با این خانواده چطوري سر كنه
خانوم پازوكي - ثريا خانوم نگفته بوديد از این دوستا هم داريد..
ثريا جون- تازه اشنا شديدم جايي رو تو ايران نداشت ...قدم رو چشم ما گذاشت و براي يه مدت به منزل ما امدن 
خانوم پازوكي - با وجود اقا پرهام يه دخترو اورده ايد خونه؟
ثريا جون رنگش پريد...
و بهم نگاه كرد .....
.اين امشب دست منو به خونش اغشته نكنه ول كن نيست....ثريا جون خواست حرفي بزنه
-اجازه بديد ثريا جون ... بنده ازدواج كردم يعني تقريبا مي شه 4 سال و 7 ماه و 17 روز.... شرمنده شمار هفته و ساعت از دستم در رفته ها مي دونستم بايد يه روز جواب پس بدم حتما ثبت مي كردم .. ....ايشونم خيلي دوست داشتن تو اين جمع صميمي حضور موثر داشته باشن ....ولي چه مي شد كرد... قسمت نبوده كه شما از ديدار ايشون مستفيض ببريد...... چون نمي تونست كاراي شركتو ول كنه و بياد ...منم دست این خانواده امانتم و حد خودمو مي دونم خانوم
اقا پرهامم كه ماشالله انقدر سرشون شلوغه كه ما از 24 ساعت يه ساعتم ايشونو نمي ببينم مطمئن باشيد از نظر داماد واقعا شانس اورديد ...هم تحصيل كرده ... هم كاري ...از نظر سلامتي و سالم بودن كه همه چي تمومن ..... خيليا ارزوي داشتن چنين دامادي رو دارن (از جمله من كه دارم از داماد شدن نا بهنگامش دق مرگ مي شم ... اب قند بدم خدمتون..... برو بمير نيلا) ...
پريناز كه از حرفاي من كلي ذوق كرده بود به مادرش نگاه كرد...مادرشم با يه لبخند كم رنگ بهم لبخند زد...
مهدي كه داشت بهم چشم غره مي رفت..... همچين حرف مي زنيد كه انگار خواهر من در خور اقا داماد نيستن 
من چنين گستاخي نكردم ... در حدي هم نيستم كه بخوام در مورد كسي كه شناختي نسبت بهشون ندارم نظري بدم....

هنوز شايد از رفتن پرهام و مريم 10 دقيقه ای هم نگذشته بود كه امدن
-بابا اينا خيلي يا كار درستن يا خيلي خجالتي.... چه زود امدن
پريناز- واي نازي ارومتر مي شنون
اقاي پازوكي - چي شد دخترم ...
مريم - ما حرفامو نو زديم... ولي اقا ي فرهادي اصرار دارن كه بيشتر رفت و امد داشته باشيم تا بيشتر همو بشناسيم
اقاي پازوكي - پسر م وقتي از هم خوشتون امده ديگه چرا هي رفت امد..
وا چرا حرف مي زاري تو دهنش... كي گفت از این دختر افاده ايت خوشم امده
پرهام- بله ولي در هر صورت شناخت لازمه 
ثريا جون- اگه اجازه بديد يه مدت بچه ها در كنار خانواده رفت امد داشته باشن تا بيشتر با هم اشنا بشن .
خانوم پازوكي - اما .. اگه در و همسايه ببين... فردا پس فردا برامون حرف در ميارن 
ثريا- مي تونيم براي بچه ها يه صيغه محرميت بخونيم كه رفت و امدشونم راحتر بشه 
خانوم پازوكي - خانوم اصلا حرفشو نزنيد.... من به شدت مخالفم 
ثريا جون - من براي اينكه راحت باشن گفتم خانوم پازوكي 
خانوم پازوكي - نه نه اصلا
ايشششششششششششششششششش افاده ها طبق طبق سگا به دورش وق وق...يعني .انقدر دخترشون تفحه است ... 
(پرهام جون مادرت پاشو بريم.... اينا به درد تو نمي خورن ....بابا نمي دونم چي از اينا ديدي كه امدي خواستگاري.... اينا ظاهرا عين شمان ولي زمين تا اسمون باهاتون فرق مي كنن 
واقعا شب وحشتناك و خفقان اوري بود....موقعه برگشت هممون اروم بوديم و حرفي نمي زديم ....
ثريا جون- تو نامزد داري نازي جون...
با این حرف پرهام سريع از اينه به من نگاه كرد .
- راستش چيزه........... چيزه.... ديدم حرفي ندارم بگم مجبور شدم دروغ بگم ... شرمنده ....
پريناز- يعني نداري ... 
- با خنده.... نه كه ندارم اگه داشتم اينجا چيكار مي كردم..
ثريا جون - دخترم در هر صورتي گفتن دروغ اصلا خوب نيست 
- بله ديگه دروغ نمي گم 
ثريا جون- من با خانوم پازوكي حرف زدم بالاخره راضيشون كردم يه مدت بريد و بيايد ولي نمي خوان زياد این قضيه كش بياد...حالا نظرت چيه در موردش 
پرهام با بي حوصلگي - هنوز نمي دونم 
ثريا جون - نمي دوني ؟
پرهام - نه 
تو فكر فرو رفتم.....خوب بگو نمي خوامش و خلاص... چرا لقمه مي چرخوني دور كله ات ... قربون اون قد و بالاي رعنات

از فرط خستگي رو تخت ولو شدم..
نازي خواب نموني.....بايد فردا صبح زود جيم بزني ....فهميدي ....اره ...
ساعت مچيمو تنظيم كردم كه قبل از بيدار شدن همه بيدار شم 
4:30 ساعتم زنگ زد.... خاموشش كردم و خواستم بخوابم كه يادم امد من ديگه تو این خونه كاري ندارم و بايد برم پي بد بختياي خودم 
سريع شروع كردم به نوشتن يه نامه ....تو نامه ای كه نوشتم سعي كردم طوري بنويسم كه بفهمن مجبور به رفتن شدم و بابت همه چي هم ازشون تشكر كردم 
وسايلمو برداشتم و يواش يواش از پله ها امدم پايين..... تو هال نور افتاده بود... به اتاق پرهام نگاه كردم كه چراغش روشن بود ... ترسيدم كه منو ببينه براي همين روپله ها وايستادم .
.بايد جوري رد بشم كه منو نبينه ..كه اگه يهو ديد بگم براي اب خوردن امدم پايين ...اگه ديد كه همينو مي گم .... اگه هم مارو نديدي پرهام جون ......ما رو بخير و شما رو به سلامت 
وسايلمو رو پله ها گذاشتم و اروم از كنار اتاقش رد شدم ...
حسي قلقلكم مي داد تا تو اتاقش سرك بكشم ......سرمو كمي بردم تو ولي در زيادي بسته بود و راحت تو اتاق ديده نمي شد ...كمي درو هل دادم كه در با صدا باز شد..محكم كوبيدم تو سرم.....خاك و چو ....الان مي فهمه من بودم ...اما صدايي نيومد
بيشتر سرمو دادم تو ....... خبري از پرهام نبود ...پس این كجاست ...چونمو خاروندم و از در فاصله گرفتم...احساس تشنگي كردم 
به اشپزخونه ر فتم ...در يخچالو باز كردم و بطري ابو برداشتم و يه راست گذاشتم تو دهنمو و قلوب قلوب دادم تو خندق بلام 
پرهام- بهت ياد ندادن با دهن از بطري اب نخوري... شايد بقيه هم بخوان از اون بطري اب بخورن
اب تو گلوم پريد ....و به سرفه افتادم و چندتا ضربه زدم به سينه ام...
- تو اينجايي
پرهام نشسته بود و داشت يه چيزي مي خوره....
- تو هميشه صبحونه انقدر زود مي خوري....حالا چرا تو تاريكي ...
خواستم برقو روشن كنم ...
پرهام- بذار خاموش باشه الان همه رو بيدار مي كني ...
- باشه روشن نمي كنم 
رفتم روي يكي از صندليا كه دقيقا رو به روش بود نشستم
پرهام- صبحونه نمي خورم.... ديشب شام نخوردم گشنم بود امدم يه چيز بخورم ...
-حالا چي مي خوري ....
پرهام- از شام ديشبه 
-گرمش كردي 
پرهام- نه ...
-چرا.......... بده برات گرمش كنم ...
پرهام- نمي خواد
-تعارف مي كني ..
پرهام- تنها چيزي كه با تو ندارم همين يه مورده
شونه هامو انداختم بالا و دستامو رو ميز رو هم گذاشتن
-تو از من بدت مياد
جوابي نداد 
-حتما مياد كه با من اينطوري حرف نمي زدي
پرهام- بدم نمياد... از اينكه خواهر و مادرمو سركار گذاشتي بدم مياد 
- من اونارو سر كار نذاشتم 
پرهام- ببين اونارو بتوني گول بزني.... منو نمي توني .....قصه ات خيلي مسخره و خيالي بود 
-تو فكر مي كني .... من بهت دروغ گفتم
پرهام- فكر نمي كنم... مطمئنم به هممون دروغ گفتي 
داشت حرصمو در ميورد 
- تو دلت از يه جاي ديگه پره.... حق نداري با من اينطوري حرف بزني
پرهام- دلم بايد از كجا پر باشه 
- به خاطر مراسم ديشب
پرهام- مگه ديشب چش بود كه دلم پر باشه
- معلوم بود از دختره خوشت نمياد...توكه خوشت نمياد چرا رفتي خواستگاري
پرهام- اولا تو مسائلي كه به تو مربوط نيست دخالت نكن...دوما من چيز بدي از اون و خانوادش نديدم كه حالا دلم ازشون پر باشه 
- سوما خودتو گول نزن ....معلوم بود به زور و اجبار امدي اونجا
پرهام- قاشقشو پرت كرد تو بشقابش ...تو از جون من چي مي خواي
- من؟ ... هيچي ...حالا چرا جوش مياري؟ 
-غذاش خوشمزه است.... 
چيزي نگفت و دوباره قاشقو برداشت و مشغول خوردن شد..
-معمولا كسي كه چيزي مي خوره... اگه كسي رو به روش باشه يه تعارف شاه عبدالعظيمي مياد
پرهام- مگه گشنه اته..
- نه
به ظرفاي شسته شده نگاهي كردم و بلند شدم ....از جا قاشقي يه قاشق برداشتم و دوباره سر جا نشستم و به طرف ظرف غذاش خم شدم و قاشقمو پر كردم
پرهام- چيكار مي كني ؟
- دارم كمكت مي كنم زودتر غذات تموم بشه 
پرهام- اين چقدر هست كه كمكم بخوام .....در ثاني من ازت كمك خواستم؟
-يعني نمي خواي؟ 
پرهام- من بدم مياد .... كسي تو غذام دست ببره
- من كه دست نمي برم ..... قاشق مي زنم 
دوباره قاشقمو بردم طرف ظرفش كه ظرفشو كشيد طرف خودش
پرهام- دست نزن حالم بد ميشه
- اما من مي خوام.... 
پرهام- خوب برو براي خودت بيار .....به غذاي من دست نزن 
- ديگه چيزي تو يخچال نمونده
پرهام- به من چه...تو كه گفتي گشنه ات نيست 
- حالا هست و مي خوام از این غذا بخورم
دست بردم و ظرفو كشيدم طرف خودم 
پرهام- بهت ميگم به غذاي من دست نزن 
و بشقابو كشيد سمت خودش.... منم دستمو گذاشتم گوشه بشقاب و كشيدم طرف خودم 
پرهام- مي گم دست نزن و دوباره كشيد طرف خودش
- منم هزار بار ......مي گم گشنمه و مي خوام و ظرفو كشيدم طرف خودم 

تو همين موقعه پرهام محكم با دست كوبيد رو ميز كه دومتر پريدم رو هوا... 
- هوي چه خبره همه بيدار شدن
پرهام- مي گم دست نزن ....يعني نزن...
- مي زنم...... خوبم مي زنم
و به تقليد پرهام با كف دست كوبيدم رو ميز.... ولي از اونجايي كه بنده در انجام هيچ كاري مقلد خوبي نيستم ....قبل از اينكه به ميز بخوره به لبه بشقاب خورد و بشقاب به شكل جالبي به سمت بالا پرت شد و توي يه حركت غذا از بشقاب جدا شد و كله ملق زد و به سمت پايين حركت كرد ... 
منو پرهام توي يه چشم بهم زدن به هم نگاه كرديم و به طرف بشقاب شيرجه زديم كه بين زمين و هوا بود
تو اين لحظه ياد كارتون فوتباليست ها افتادم ... من شده بودم سوبا سا و پرهام كاكرو نه من تيره ترم پس من كاكرو....( ادم شو نازي )
دست من اول به بشقاب رسيد و تو هوا قاپيدمش.... ولي تعادلمو از دست دادم و بازوم خورد به گلدوني كه رو كابينت بود ..... و باعث شدم كه گلدون هم به سمت پايين بيفته من كه محكم به زمين خوردم ..تا چشم باز كردم ديدم گلدونم داره مياد طرف صورتم .....كه رو هوا معلق وايستاد ..
واي خدا جون چقدر منو دوست داري ....كه به خاطرم قانون جاذبه زمينو از بين بردي ...يعني قانون اول... دوم ....سوم.... الي اخر نيوتن كلا در هم شكست .....

پرهام- قانون نيوتن چيه؟ .... زود باش.... پاشو دارم ميفتم.... دستم خسته شد 
اوه كسي كه بر جاذبه زمين و قانون نيوتن مقابله به مثل كرده بود پرهام جونم بود 
خوب كه چشم باز كردم ديدم .....اونم توي يه حركت كاملا هوشمندانه خودشو به سمت گلدون پرت كرده 
و با چهارتا انگشتش يه طرف گلدونو گرفته و طرف ديگه توسط لبه هاي كابينت نگه داشته شده ...تصورش چندان هم وحشتنا ك نيست
من زير گلدون ،پرهام كنارم رو زمين به حالت دراز كش ..... در حالي كه به زور يه طرف گلدونو گرفته و دست ديگش رو زمين.... اهرم خودش كرده كه رو من نيفته
پرهام- داري چي رو مي بيني پاشو الان ميفتم ....زود باش گلدونو بگير 
واي اگه بيفته چه حالي مي ده (خاك تو سرت دختره گيس بريده ورپريده.......)
وضعيت من و گلدون واقعا عالي بود ........تنها كسي كه داشت زجر كش مي شد و به نظرم حقش بود پرهام بود ......فقط كافي بود دستامو دراز كنم و گلدون مثل اب خوردن بگيرم تو دستم..... و به همه ي این عرق ريختنا پايان بدم.
بشقابو با دستام رو سينه ام نگه داشته بودم و به منظره شاهكار ايجاد شده بالاي سرم نگاه مي كردم.
پرهام- نازنين كري دارم ميفتم 
سريع سرمو به طرفش چرخوندم..... چشاشو بسته بود و متظر امداد غيبي بود 
واي خدا جونم اسممو صدا كرد ... يعني الان من زنده ام؟ ...يعني دارم نفس مي كشم؟....يعني زندگي با تمام خوبيا و بدياش داره بهم لبخند موناليزايي مي زنه ؟....و اينا رو تو واقعيت مي بينم ...اوه خدا دارم كم ميارم ...چه لحظه ي فراموش نشدني 

.مرگ من ...جان خودت... يه بار ديگه... يه بار ديگه اسممو بگو ...اگه تو دهنت چرخيد نازنين نگو... بگو نازي ...
پرهام- دختر بدو دارم ميفتم 
فقط يه بار ... فقط يه بار .....
بگو ديگه نزار غرورم بشكنه و ازت بخوام ... تو روخدا فقط يه بار ديگه ...(كاش روم ميشد با زبون ادميزاد مي خواستم كه اسممو بگي ولي چه ميشد كرد دارم با زبون دل حرف مي زنم ....فقط يه بار ....فقط يه بار لامصب )
پرهام- نازي دارم ميفتم...
واييييييييييييييييييييييي يييييييييييييييييييي بلاخره گفت ...مامان جونم... بابا جونم ...بلاخره گفت ...هوراااااااااااااااااااا��اااااااااااااااااااااااا� �ااااااااااا
با دست گلدونو گرفتم و اجازه نفس كشيدنو به پرهام دادم سريع از جام بلند شدم و رو به روش نشستم 
به چهره عرق كرده پرهام با ذوق نگاه كردم ..كه داشت نفس مي زد ...
سرشو اورد بالا و بهم نگاه كرد...
پرهام- تو هميشه انقدر خوب....... غذا خوردن ادما رو كوفت مي كني
من هنوز داشتم با هيچان و شوق غير قابل وصفي به پرهام نگاه مي كردم 
وقتي ديد حرفي نمي زنم و فاصله صورتمون به اندازه يه بند انگشته 
پرهام- تا حالا ادم نديدي؟
با این حرف قفل دهنم شكست ...چرا ديدم خوبشم ديدم ....ولي ايني كه الان روبه رومه ادم نيست ..
با تعجب بهم نگاه كرد.... سريع رو دوتا پام به حالت نشسته نشستم و دستامو از دو طرف رو زمين گذاشتم 
با يه پوزخند..... پس رو به روت چي نشسته ؟
- رو به روم يه فرشته نشسته 
دهنش از تعجب باز شد و بهم خيره شد
ومن بي جنبه تو يه لحظه گونه اشو بوسيدم و فرارو بر قرار ترجيح دادم و به سرعت به طرف پله ها دويدم ....
وسط راه فهميدم وسايلم رو پله ها مونده... دوتا پله را پريدم پايين و زودي برشون داشتم و تو حين فرار به اشپزخونه نگاه كردم...
پرهام هنوز به جاي خالي من با دهني باز نگاه مي كرد و سرجاش نشسته بود.

***
اوه خدا جون چه غلطي كردم... فرداست كه صبح زود منو با اردنگي از خونه بندازه بيرون ...ميمردي تحمل مي كردي و خود واموندتو نگه مي داشتي...
اخ اخ ... چه خريتي كردم.....
به اينه نگاه كردم با لبو هاي قرمز داغ كه بخار ازشون بلند مي شد هيچ فرقي نداشتم دوتا محكم كوبيدم رو سرم ...
من كه مي خواستم فرار كنم پس چي شد... چرا اينكارو كردم ....واي واي اگه به ثريا جون و پريناز بگه..... ديگه تو این خونه جايي ندارم .....
لبه تخت نشستم و به لحظه هاي ايجاد شده توسط خودم فكر كردم....
لبخندي رو لباي خندونم نشست.....
و از خجالت خودمو همونطور كه نشسته بودم رو بالش پرت كردم و سعي كردم سرمو تو بالش قايم كنم 
كه خودمم خودمو نبينم و از خجالت كاري كه كرده بودم كم بشه....
چرا خجالت مي كشي ...تو كه انقدر راحت بابكو بوس مي كردي و مي زاشتي اونم تورو ببوسه ...پس از چي خجالت مي كشي ...
نمي دونم... نمي دونم ... این فرق مي كرد .... ای خدا كاش اينكارو نمي كردم 
پاشو برو تا دير نشده برو .... اونا از ادمايي مثل من خوششون نمياد ...احمق نفهم اون مي خواد زن بگيره ....معني اينكارت چي بود....
راستي اون مي خواد زن بگيره ..... چرا شخصيتمو له كردم و غرورمو زرتي شكستم...
واي نازي ...نازي .... تو يه احمقي ...
طاق باز دراز كشيدم و به سقف نگاه كردم.....
اما....اما....
.اما چي نازي؟
من ...من ..دوسش دارم ... خيليم زياد ....اون بايد براي من بشه ....تا بحال هيچ كسيو انقدر دوس نداشتم...من دوسش دارم.....پرهام دوست دارم

با دست گلدونو گرفتم و اجازه نفس كشيدنو به پرهام دادم سريع از جام بلند شدم و رو به روش نشستم 
به چهره عرق كرده پرهام با ذوق نگاه كردم ..كه داشت نفس مي زد ...
سرشو اورد بالا و بهم نگاه كرد...
پرهام- تو هميشه انقدر خوب....... غذا خوردن ادما رو كوفت مي كني
من هنوز داشتم با هيچان و شوق غير قابل وصفي به پرهام نگاه مي كردم 
وقتي ديد حرفي نمي زنم و فاصله صورتمون به اندازه يه بند انگشته 
پرهام- تا حالا ادم نديدي؟
با این حرف قفل دهنم شكست ...چرا ديدم خوبشم ديدم ....ولي ايني كه الان روبه رومه ادم نيست ..
با تعجب بهم نگاه كرد.... سريع رو دوتا پام به حالت نشسته نشستم و دستامو از دو طرف رو زمين گذاشتم 
با يه پوزخند..... پس رو به روت چي نشسته ؟
- رو به روم يه فرشته نشسته 
دهنش از تعجب باز شد و بهم خيره شد
ومن بي جنبه تو يه لحظه گونه اشو بوسيدم و فرارو بر قرار ترجيح دادم و به سرعت به طرف پله ها دويدم ....
وسط راه فهميدم وسايلم رو پله ها مونده... دوتا پله را پريدم پايين و زودي برشون داشتم و تو حين فرار به اشپزخونه نگاه كردم...
پرهام هنوز به جاي خالي من با دهني باز نگاه مي كرد و سرجاش نشسته بود.

***
اوه خدا جون چه غلطي كردم... فرداست كه صبح زود منو با اردنگي از خونه بندازه بيرون ...ميمردي تحمل مي كردي و خود واموندتو نگه مي داشتي...
اخ اخ ... چه خريتي كردم.....
به اينه نگاه كردم با لبو هاي قرمز داغ كه بخار ازشون بلند مي شد هيچ فرقي نداشتم دوتا محكم كوبيدم رو سرم ...
من كه مي خواستم فرار كنم پس چي شد... چرا اينكارو كردم ....واي واي اگه به ثريا جون و پريناز بگه..... ديگه تو این خونه جايي ندارم .....
لبه تخت نشستم و به لحظه هاي ايجاد شده توسط خودم فكر كردم....
لبخندي رو لباي خندونم نشست.....
و از خجالت خودمو همونطور كه نشسته بودم رو بالش پرت كردم و سعي كردم سرمو تو بالش قايم كنم 
كه خودمم خودمو نبينم و از خجالت كاري كه كرده بودم كم بشه....
چرا خجالت مي كشي ...تو كه انقدر راحت بابكو بوس مي كردي و مي زاشتي اونم تورو ببوسه ...پس از چي خجالت مي كشي ...
نمي دونم... نمي دونم ... این فرق مي كرد .... ای خدا كاش اينكارو نمي كردم 
پاشو برو تا دير نشده برو .... اونا از ادمايي مثل من خوششون نمياد ...احمق نفهم اون مي خواد زن بگيره ....معني اينكارت چي بود....
راستي اون مي خواد زن بگيره ..... چرا شخصيتمو له كردم و غرورمو زرتي شكستم...
واي نازي ...نازي .... تو يه احمقي ...
طاق باز دراز كشيدم و به سقف نگاه كردم.....
اما....اما....
.اما چي نازي؟
من ...من ..دوسش دارم ... خيليم زياد ....اون بايد براي من بشه ....تا بحال هيچ كسيو انقدر دوس نداشتم...من دوسش دارم.....پرهام دوست دارم

به ساعت نگاه مي كنم 8 شده..... روم نميشه از اتاق برم بيرون..يعني پرهام رفته ... چرا هيچ خبري نيست ..حتما بهشون گفته 
وسايلمو تو دستم مي گيرم و سعي مي كنم خاطره بودن تو این خونه رو فراموش كنم...قدم اولو بر مي دارم و به طرف در مي رم....اما يه نفر مي گه نه بمون و حقتو بگير...
چه حقي چه كشكي من اينجا حقي ندارم...اوني رو كه مي خواي ازت گرفتن....صداي پاي كسي مياد كه داره به اتاق نزديك ميشه ..... تا به خودم بيام در باز ميشه 
پريناز- اه تو بيداري ....فكر كردم الان خواب 7 پادشاه رو هم رد كردي ...
به وسايل تو دستم و لباساي پوشيدم نگاه كرد ...
پريناز- جايي مي خواي بري ؟ چرا همه ي وسايلتو برداشتي ؟
منتظر جواب من شد...
ديگه پاي رفتن نداشتم و بايد مي موندم پس 
با يه لبخند زوركي ...نه نمي خوام برم جايي..... داشتم وسايلمو جمع و جور مي كردم .....اخه مي خوام برم بيرون ....دوروز خوردم و خوابيدم بسه ..
پريناز- مي ري دنبال فاميلاي مادريت
-اره 
پريناز- تو كه ادرس نداري پس چيكار مي كني ؟
-شماره يكي از اشناها رو دارم شايد اون بتونه كمكم كنه
پريناز- صبحونه نمي خوري ؟
-نه عزيزم ميل ندارم
پريناز- مي خواي منم باهات بيام
-نه فدات ...من ديگه برم....
در حياطو كه بستم كوچه رو نگاه كردم ....خوب اول مي رم سراغ سحر جون كه كسب اطلاعات كنم...بعدشم ...بعدشم مي رم پيش عشقم.(چه رويي داري تو بشر ......نيلا عاشق نشدي كه بفهمي چي مي گم......نمرديمو معني عاشقي رو هم فهميديم..)
اما قبل از همه ي اينا نياز مبرم به يك عدد گوشي دارم با يه خط اعتباري ....
(دختر مايه دار بودن براي همين چيزا خوبه ها .........)
خوب اولين تماسو با شماره سحر افتتاح مي كنم.
چرا بر نمي داري خبرت بياد
بعد از 10 تا بوق كشيده....
سحر- سلام بفرمائيد؟
- السلام عليك ای دوست خوشگله 
سحر- واي نازي نازي خودتي
-واي اره اره خودم .. جيگرتو...
سحر- كجايي تو دختر مي دوني چقدر شمارتو گرفتم ولي همش يه زن تو گوشيت داشت چرت و پرت مي گفت
-احيانا اون زن خودت بودي
سحر- نازيييييييييييي
-جونمممممممممممممممممممم
سحر- خوب داري خوش مي گذرونيا 
-از كجا مي دوني دارم خوش مي گذرونم
-ادم با تور بره سفر... اونم چندتا شهر چرا بد بگذرونه
-تور؟........ مسافرت ؟..........شهر؟........ من؟
سحر- اره ... 
-تو از كجا مي دوني ؟
سحر- منو دست كم گرفتيا
- پ نه پ مي خواي دسته بالا بگيرم
سحر- مي زاري زر بزنم يا نه
-بفرمايد زر بزنيد
سحر- وقتي ديدم جوابمو نمي دي.... رفتم خونه عموي عزيزتر از جونتون و جوياي حال اردك زشتم شدم ....و آنجا بود كه كاشف به عمل امد خانوم هوس ايران گردي كرده و براي مدتي خانه و كاشانه خود را ترك كرده بيدن ...نامرد حالا چرا تنها تنها...منم مي بردي كه بيشتر خوش مي گذشت
-خوب ديگه؟
سحر- خوب هيچي ديگه عمو اينات گفتن رفتي سفر
-شوخي مي نه ؟
سحر- نه به جان عزيزت كه مي خوام دنيا ت نباشه
-بابام چي؟
سحر- باباي توه ....... من بدونم بابات چي؟
-خره يعني بابام مي دونه رفتم سفر ؟
سحر- بيلمرم
-بايد ببينمت سحر 
سحر- الان كدوم شهري
-تهران
سحر- اوه عزيزم این همه هزينه به تور دادي كه تهرانو بهت نشون بدن و زرتي زد زير خنده
-كوفت رو نمك بخندي بي نمك ...من كه جايي نرفته بودم 
سحر- يعني چي جايي نرفته بودم ... 
- این ادرس يه كافي شاپه كه من اونجا منتظرتم زودي بيا ..... به كسي نگو كه با من حرف زدي
سحر- چي شده نازي
-يه لحظه اون فكو ببند ....ببين چي مي گم زودي پاشو بيا فقط زود..... من زياد نمي تونم منتظر بشم 
سحر- اوكي من تا 20 دقيقه ديگه اونجام ...
پس زودي بيا
كه اينطور ....پس اينطوري از دستم خلاص شدن حتما به بابايي هم همينو گفتن ....اي نامردا....
بعد از نيم ساعت سحر امد.... 
سحر- سلام
-سلام
سحر- چي شده نازي؟..... به من همه چي رو بگو
-نمي گفتي هم همه چي رو بهت مي گفتم... چون به كمكت احتياج دارم....من سه روز مي شه كه از خونه عمو اينا فرار كردم
سحر- جان من................ اوه اوه .....پس چرا به من گفتن رفتي سفر؟
-عقل كل با خودت فكر نكردي كه من قرار بود همين روزا عقد كنم.. سفر رفتنم چي بود..؟
سحر- اره ها حالا چه كاري از دست من بر مياد.... 
-من با تنها كسي كه مي تونم ارتباط داشته باشم تويي و تو هم مي توني از خونه عموم برام خبر بياري
سحر- من كه نمي تونم برم خونشون..
-لازم نكرده بري خونشون ....فقط بتوني ازشون برام خبر بياري كافيه ..فعلا شماره بابامو بگير و گوشيتو بده من...
. سحر- خودت مگه گوشي نداري ..
-.نههههههه ... زود باش
شماره رو گرفت بيا 
بابا- بله
-سلام بابايي
بابا- سلام نازي .........معلوم هست تو كجايي؟
-تو دل شما 
بابا- شوخي نكن دختر... سه روزه منتظر تماست هستم ..گوشيتم كه خاموشه 
-گوشيم افتاد تو اب وسوخت
بابا- خوب نمي تونستي از يه جاي ديگه باهام تماس بگيري.... مي دونم تو سفري ولي هر جايي هم كه باشي مي تونستي باهام تماس بگيري...
-بله حق با شماست.... گفتم بيام تهران ... گوشي و يه خط بگيرم ....بازم عمو اينا واردترن تو این كارا
بابا- بابك كجاست؟
-بابك؟
بابا- اره ديگه عمو گفت دوتايي باهام رفتيد خوش گذروني....افرين دخترم ... تو سفر مي تونيد بيشتر باهام اشنا بشيد... حالا كه زن و شوهريد ...ديگه سر ناسازگاري بزار كنار و سعي كن يه همسر خوب براي بابك باشي
(جان... زن و شوهر؟ كي من عقد كردم كه خودم خبر ندارم)
بابا- روز عقدت هرچي تماس گرفتم ... گوشيت خاموش بود.... با بابكم كه تماس گرفتم گفت خوابيدي دلم نيومد بيدارت كنه...نازي صدامو داري...نازي....
-بله بابا ببخشيد بايد برم ..كاري نداريد... 
بابا- نه عزيزم تماس يادت نره 
-راستي شما كي بر مي گرديد...؟
بابا- حالا كه خيالم از بابتت راحت شده......... احتمالا تا 6 ماه ديگه بيام 
با ناراحتي و بغض... باشه بابا ... پس فعلا
بابا- فعلا دخترم 

گوشي رو به سحر دادم و به گلدون روي ميز خيره شدم
سحر- چت شو يهو ...
-عمو اينا بهت نگفتن كه من ازدواج كردم
سحر- نه حرفي نزدن ...فقط گفتن رفتي سفر..... تو این مدت كجا بودي دختر .؟.... 
با صدايي گرفته از روز اول كه پشت صندوق عقب ماشين پرهام قايم شده بودم و تا امروزو مو به مو گفتم.... البته به جز برخورداي منو پرهام
سحر- چه شانس اورديا ... 
با خودم گفتم اره يه شانس ديگه هم اوردم... اینكه دلمو باختم 
سحر- حالا مي خواي چيكار كني ؟.... بابات كه فكر مي كنه تو ازدواج كردي 
-هنوز نمي دونم 
سحر- بايد به بابات بگي... همين دروغي رو كه بهش گفتن كافيه بگي تا بفهمه چه ادمايي هستن..
-اره ولي الان نه
سحر- چرا 
- مي دونم بابام حسابي اونجا كار داره... بذار يه مدت بگذره به وقتش خودم بهش مي گم 
سحر- پس تو این مدت مي توني بياي خونه ما ..
- نه هنوز من تو اون خونه كار دارم
سحر- چيكار داري؟
به چشاي سحر نگاه كردم
سحر- شيطون كار داري يا دلت اونجا مونده
بايه نيش خند........ كوفت

سحر- واي واي نازي ما هم قاطي مرغا شد ... و بلند زد زير خنده
-ديونه اينو به مردا مي گن 
سحر- من كه تو زن بودن يا مرد بودنت شك دارم
-زهرمار ديونه.... ارومتر بخند همه دارن مارو مي بينن
سحر- حالا این اقاهه سرش به تنش مي ازره 
-مي خواي ببينيش 
سحر- اوه ... از خدامه
-ماشين كه اوردي 
سحر- بعــــــــــــــــله
-ايول بزن بريم

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط هر روز آخرین خبر استخدامی را برات اس ام اس میفرستیم در تاریخ 1393/10/09 و 4:10 دقیقه ارسال شده است

سلام وقت بخیر

اگه تمایل داری هر روز آخرین اخبار استخدامی شرکت ، سازمان های دولتی را دریافت کنی

می تونی به لینک زیر جهت فعال سازی بری

http://sms.mida-co.ir/newsletter/6/estekhtam

این نظر توسط دریافت پنل رایگان به همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 در تاریخ 1393/09/07 و 2:15 دقیقه ارسال شده است

باسلام خدمت شما مدیر عزیز

جهت ثبت نام پنل اس ام اس رایگان با همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 می توانید به آدرس

http://50005.mida-co.ir

مراجعه نمائید.

منتظر حضور گرمتون هستیم

mida-co.ir

این نظر توسط پیشنهاد یک کسب کار هوشمندانه در تاریخ 1393/08/26 و 1:25 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما

این پیام احتمالا آینده ی تجاری شما را متحول خواهد کرد

شما می توانید با حداقل سرمایه ی اولیه ،

صاحب جامع ترین مرکز فروشگاهی و خدماتی شهرتان شوید

جهت کسب اطلاعات بیشتر به وبسایت WWW.IBP24.ORG مراجعه نمایید

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/07/02 و 1:36 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم
شما می توانید با عضویت در طرح همکاری فروش پنل و خطوط پیامکی از بازدید کننده وبلاک خود درآمد کسب کنید
ابتدا وارد آدرس زیر شوید و مراحل ثبت نام رو کامل نمائید
http://sms.mida-co.ir/hamkar
سپس وارد پنل کاربری شوید و از قسمت شبکه فروش و بازاریابی کد های مربوط به فروش پنل را در سایت خود قراردهید بعد از معرفی هر کاربر به شما 25 درصد سود فروش داده می شود
جهت کسب اطلاعات بیشتر به سایت زیر مراجعه نمائید
mida-co.ir
info@mida-co.ir

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/04/20 و 3:57 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم

برای داشتن یک سامانه حرفه ای و رایگان همین حالا اقدام نمائید. سامانه sms5002.ir به شما یک پنل پیامک کاملا اختصاصی رایگان می دهد با این سامانه پنل ارتباطی جدیدی بین سایت و کاربران خود آغاز کنید. برای فعال سازی همین حالا اقدام نمائید.

جهت ثبت نام به آدرس زیر مراجعه نمائید

sms5002.ir/register.php


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • رمان سیتی

    http://baner2.blogfa.com

    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 24
  • بازدید سال : 179
  • بازدید کلی : 8,845