loading...
رمان سیتی
رمان سیتی


http://upcity.ir/images2/04248803931133318184.gif


ویرایش پروفایلسایت رمان سیتی از بازدید کنندگان تشکر می کندویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلامید وارم از رمان های ما خوشتون بیادویرایش پروفایل
ویرایش پروفایلباتشکرویرایش پروفایل

همینطور میتونید داستان زندگی خودتونو برای من بزارید





http://upcity.ir/images2/04248803931133318184.gif
admin بازدید : 277 شنبه 03 خرداد 1393 نظرات (0)

به چهرش كه نگاه مي كنم............... اه از نهادم بلند مي شه
از طرز حرف زدنش متنفرم.....انقدر تن صداش نازك و دخترون است كه گاهي صداشو نمي شنوم
مدل موهاشو اصلا دوست ندارم
دستاش خيلي ظريفن انگار تا به حال باهاشون يه ميخم بلند نكرده چه برسه به اجر
هيكلي و توپره..... ولي شكم نداره...اره شكم نداره چيزي كه من به شدت ازش بدم مياد
بهش نگاه مي كنم .....كنارمه... داره رانندگي مي كنه ......خيلي خيلي خوشحاله .. حقم داره اون خوشحال نباشه كي باشه.(نيلا جون باشه )
دوباره صورتمو بر مي گردونم و به جدول كشي هاي خيابون نگاه مي كنم 
صورت كشيده و سبزه ای داره ... چشماي قهوه ای 
.موهاي مشكيشو فشن زده
نمي دونم چه اصراري به پوشيدن لباساي سفيد داره
دندوناي سفيدش بس كه رفته دندون پزشكي به سراميك كف اشپزخونشون گفته زكي...
مفت خوره خونه باباشه... اگه باباش نبود تا حالا از بي عرضگي خودش... جون به عزرائيل داده بود....
مثلا مدير داخليه شركت باباشه
كاش بابام به جاي اينكه سنگ اينو انقدر به سينه مي زد... سنگ منو به سينه مي زد حالا به سينه نمي زد به سرش مي زد... فكر كنم به سرشم زده كه داره دستي دستي بد بختم مي كنه
همه چي از اين عيد نحس شروع شد ............اي كاش قلم پام مي شكستو نمي يومدم ايران .. 
منو پدرم اي يه 10 سالي ميشه كه براي كار و زندگي از ايران رفتيم ... مادرمم هم وقتي من 8 ساله بودم تو سانحه رانندگي جونشو از دست داد و براي هميشه تركمون كرد .. حالا فقط من موندمو پدرم 
پدرم يكي از كارخونه داري مطرح و به نام بود.... و به قول معرف كارو بارش سكه است
و از اونجايي كه من تنها فرزند پدرم هستم بي برو برگردد وارث تمام ثروتش مي شم و همين امر باعث مي شه خيليا سعي كنن به منو پدرم نزديك بشن 
اوه خواستگارا رو كه نگيد.... كه وقتي يادم مياد هر تازه به دوران رسيده اي براي خواستگاري از من پا پيش مي زاره تمام تنم مور مور ميشه

دقيقا داستان بد بختي من از اونجايي شروع ميشه كه عمو جوووون قادر از ما مي خواد براي عيد بيايم ايران 
پدرمم كه حسابي سرش شلوغ بود از همون اول در خواست عمومو رد مي كنه 
ولي اين عموي ما مگه ول كن بود ....هي اصرار پشت اصرار كه براي عيد بايد بيايد كه دلم براتون تنگوليده و از اين چرت و پرتا ( درست حرف بزن ...عزيزم نيلا جون تو كه جاي من نيستي بدوني چه زجري مي شكم )
.... عموم وضع مالي بدي نداره ولي نسبت به پدرم هيچه ....چندباري هم تو اين 10 سال همراه زن و پسرش براي ديدن ما امده بودن..... ولي ما يه بارم تو اين مدت براي ديدنشون نرفته بوديم .....
همون موقعه ها چندباري عموم و زن عمو منو عروسم خطاب كرده بودن ... اما من كه چندان تو باغ نبودم اصلا به حرفاشون اهميت نمي دادم و حرفاشونو گذاشتم سر ارزوهاي پدر و مادري كه هيچ وقت قرار نيست بهش برسن 

از همون بدو ورود از نگاه هاي گاه و بي گاه بابك فهميدم فكر نزديك شدن به منو داره ...اوه ببخشيد به منو نه ....به ثروت پدريم كه يه روزي قراره به من برسه ... بابك پسر عمومه .....هميني كه الان كنارمه و شخصا مي خوام خودم با دستام خفش كنم 

بعد از مرگ مادرم خيلي به پدرم وابسته شدم واقعا جاي مادرمو برام پر كرده بود تا اونجايي كه مي تونست برام هر كاري مي كرد و نمي زاشت غم از دست دادن مادرمو حس كنم.
كم كم كه بزرگ شدم اين وابستگي و علاقه دو طرفه پدرو فرزندي اوج گرفت و هيچ كدوممون راضي به ناراحت كردن ديگري نبوديم .
به طوري كه حتي قادر به يه نه گفتن ساده هم بهش نبودم ....و این بزرگترين بدبختيم بود ....چيزي كه باعث شده الان كنار كسي بشينم كه حتي كوچكترين حسي بهش ندارم 
همين نه نگفتنه و سر تعظيم فرود اوردن دربرابر خواسته هاي دو برادره
***
اگه دقيق دقيق دقيق بخوام بگم ماجرا از 
روز سيزده بدر ...از ويلاي عمو قادر شروع شد
يه گوشه دنج براي خودم پيدا كرده بودم و از ديدن مناظر اطراف لذت مي بردم كه صداي بابك منو بخودم اورد
بابك – مي بينم خوب خلوت كردي
برگشتم و بهش نگاه كردم كه ادامه داد
بابك – جاي خوبي براي خودت پيدا كردي منم گاهي ميام اينجا
- اه پس بايد ببخشي جاتو غصب كردم
بابك- این چه حرفيه دختر عمو همه جاي اينجا متعلق به شماست
اوه چه چابلوس
-صد بار بهت گفتم انقدر نگو دختر عمو بدم مياد... من اسم دارم ...حالا كاري داشتي كه امدي اينجا
بابك- اره راستش مي خواستم بگم....
كه سكوت كرد و ادامه ندادم 
با بي حوصلگي بهش نگاه كردم 
-مي خواستي بگي چي؟
همونطور كه رو صندلي نشسته بودم امدو رو به رو وايستاد ..... كمي خم شد و دسته هاي صندلي رو گرفت و سرشو اورد پايين به طوري كه رخ به رخ شديم.
كمي خودم به عقب كشيدم
- چرا اينطوري مي كني چي مي خواستي بگي؟..... بگو ... ديگه داري حوص......
قبل از به پايان رسوندن جمله ام لباي شو گذاشت روي لبام و اجازه هر حركتي رو ازم گرفت.

بدجوري غافلگير شده بودم ... معني اينكارشو اصلا نمي فهميدم ... با دستام زدم وسط سينه اش و خواستم پسش بزنم
ولي اون سمج تر از این حرفا بود و به جاي اينكه عقب بكشه با دستاش منو تو اغوشش كشيد و محكم به خودش فشار داد ....دوباره خواست لبامو ببوسه كه

 

داد زدم 
- بابك داري حالمو بهم مي زني..... گمشو عوضي ....

 

بابك- نازي من دوست دارم .. مي خوام مال من باشي

 

- تو بي خود كردي كه مي خواي من مال تو باشم ....تو به چه جراتي با من اينكارو مي كني ...

 

.فكر مي كني پدرم بفهمه برادر زاده عزيزش با دخترش چيكار كرده ..ساكت مي شينه

 

بابك- نازي عشق تو خواب و خوراكو ازم گرفته... ديگه نمي تونم دوريت تحمل كنم

 

به درك ... برو بمير-

 

بدون اينكه ديگه به حرفاش گوش كنم به طرف ساختمون راه افتادم

 

-پسره مزخرف

 

مي خواستم زودتر خودمو به پدرم برسونم و بهش بگم برادرزاده عزيزش چقدر گستاخي كرده ...
صداي قدماي بابكو پشت سر خودم مي شنيدم كه داشت دنبالم مي يومد 
وارد خونه كه شدم پدرمو عمو و زن عموم ديدم كه نشستن و با ديدن من هر سه تاشون شروع كردن به دست زدن ...زن عموم بلند شد و در حالي كه دست مي زد به طرفم مي امد و منو بغل كرد و گونمو بوسيد

 

زن عمو- مبارك باشه عروس گلم .....

 

-عروس گلم؟

 

با تعجب به پدرم نگاه كردم كه داشت مي خنديد و هنوز دست مي زد...حسابي گيج شده بودم 
تو این گيرو بير بابك هم وارد شد و پدرم از جيبش يه دسته اسكناس 5 تومني در اورد و رو سر منو بابك ريخت

 

داشت اشكم در مي يومد ...چه اتفاقي افتاده بود .. این چه بلايي بود كه داشت سر م مي يومد

 

همه خوشحال بودن و دست مي زدن .......به بابك نگاه كردم كه داشت با يه لبخند بهم نگاه مي كرد ...

 

بابا من ... من- -

 

پدرم انگشت اشاره شو گذاشت رو لباش و گفت

 

بعدا درباش حرف مي زنيم الان نه

 

اما-

 

پدرم- نازي گفتم بعد ا

 

به مرز سكته زدن رسيده بودم و اينو هيچ كس نمي خواست قبول كنه كه چقدر حالم بده

 

اخر شب پيش پدرم رفتم

 

- بابا من بايد باهات حرف بزنم
پدرم - واجبه

 

-بله خواهش مي كنم

 

پدرم- خيل خوب برو كتابخونه الان منم ميام

 

با وجود پدرم احساس بي پناهي مي كردم.... وارد كتابخونه شدم منتظر بودم كه پدرم بياد

 

پدرم- چي شد نازي؟

 

-شما چتون شده بابا ... معني اينكاراتون چيه؟

 

پدرم- كدوم كارام

 

-ازدواج منو بابك

 

پدرم- خوب این كجاش مشكلي داره
-نداره
پدرم- من كه اشكالي توش نمي بينم
بابا من بابكو دوست ندارم - 
پدرم- عزيزم بابك پسر خوبيه مي دونم كه خوشبختت مي كنه
-ولي من اونو دوست ندارم
پدرم- بذار كمي بگذره خودت يه دل نه صد دل عاشقش مي شي
بابا من خودمو مي شناسم بابك كسي نيست كه من باهاش بتونم زندگي كنم-
پدرم- نازي داري حوصلمو سر مي بري 
توروخدا بابا ....من نمي تونم-

 

پدرم- چرا مي توني يعني بايد بتوني
-اخه چرا 
پدرم- چرا نداره بابك پسر برادرمه كسي كه از گوشت و خون خودمه
-این چه ربطي داره بابا ....من مي گم دوسش ندارم .......اونوقت شما از گوشت و خون حرف مي زنيد
پدرم- نازي ديگه حرفا زده شده شما يه مدت نامزد مي كنيد بعدش هم ازدواج ...قابل تغيير هم نيست
-نه .. نه ..امكان نداره خواهش مي كنم بابا
پدرم با لحن عصبي كه كمتر ازش سراغ داشتم

 

پدرم- هميني كه گفتم تو با بابك ازدواج مي كني .....نكنه انتظار داري كه هر كي از راه رسيد بدمت بهش و ثروت منو بكشه بالا و به ريشمم بخنده
-يعني شما فقط به خاطر ثروتون اينكارو مي كني
پدرم- عزيزم من دوست دارم ولي دوست ندارم تمام زحمتايي كه براي كارخونه كشيدم وانقدر تلاش كردم بيفته دست يه غريبه
این پدرم بود كه این حرفا رو مي زد و مي خواست دختر كوچولوش به خاطر از بين نرفتن ثروتش بده به كسي كه هيچ علاقه ای بهش نداره 
مي دونستم حرف زدن با پدرم ديگه فايده ای نداره اون تصميمشو گرفته بود.
با چشايي كه حلقه اشك توشون جمع شده بود به پدرم خيره شدم 
پدرم- من هفته ديگه بر مي گردم تو لازم نيست بياي ... اينجا پيش عمو اينا مي موني تا من برگردم و براتون مراسم بگيريم ....فهميدي چي گفتم
هنوز بهش نگاه مي كردم 
با دستاش بازوهامو گرفت
پدرم- عزيزم مي دونم خوشبختت مي كنه همه كه از روز اول عاشق هم نبودن .....تو هم بهتره خودتو براي زندگي تو اينجا اماده كني ....به چشام نگاه كرد 
پدرم- باشه.. دلم مي خواد نازيم مثل هميشه باشه ....يه دختر شاد و شيطون كه از ديدنش لذت مي بردم

 

بعض كرده بودم و حرفي براي گفتن نداشتم .... از نظر پدر و عموم پرونده منو بابك بسته شده بود و مهر تاييد هم روش زده شده بود.
هنوز منتظر جواب من بود و من فقط با بستن چشام جوابشو دادم... و پدرم خوشحال از تصميمم پيشونيمو بوسيد 
پدرم- مبارك باشه دخترم و با گفتن این حرف از كتابخونه خارج شد

وقتي چشمامو باز كردم این قطره هاي اشك بود كه از چشام مي يومدن و با هر قطرشون فرياد مي زدن.......... نه........... نه

پدرم قرار بود به مدت 4 ماه بره و بعد از اون كه برگشت منو بابك باهم ازدواج كنيم و تو این مدت نامزد باشيم .

روزي كه براي بدرقه پدرم به فرودگاره رفتيم باورم نمي شد حالا ديگه تنهام و بايد تنهايي به جنگ مشكلاتم برم

وقتي بابا گفت براي ثروتش داره اينكارو مي كنه برام يقين شد كه خوشبختي و يا بدبختي من براش مهم نيست.. شايدم فكر مي كرد اينطوري خوشبخترم.. اما اون پدرم بود و من دوسش داشتم و فقط به خاطر اون به این وصلت تن داده بودم.

پدرم رفته بود و حالا من مونده بودم و بابك و خانوادش

عمو قادر- خوب عروس گلم احساس غربت نكني از حالا تو دختر و عروسمي

-ممنون عمو جون ولي ترجيح مي دم همون دخترتون باشم تا عروستون

عموم اخماش تو هم رفت

زن عمو- واي نازي جون بابات راست مي گفت كه خيلي شوخ و شيطونيا

منم فقط يه پوزخند زدم و دنبال عمو كه به سمت ماشينش مي رفت راه افتادم كه بابك دستمو گرفت

بابك- بابا اگه اجازه بدي منو نازي باهم برگرديم مي خوام يكم تو شهر بگردونمش

عمو - باشه پسرم خيليم خوبه ... هرچي باشه ديگه زنته خودت مي دوني و خودش

واي خدا جون داشتم ديونه مي شدم ... يه هندونه اوضاش از من بهتر بود

...من بد بخت بله رو هنوز نگفته اينا خوشونو صاحبم مي دونستن خدا به دادم برسه بله رو بگم

هنوز دستم تو دستاي بابك بود

-ميشه دستمو ول كني

بابك- نه نميشه ..من دوست دارم دستات تو دستم باشه

-ولي من اصلا راحت نيستم

بابك- نازي تو از این حرفا نزن كه بهت نمياد تو كه بزرگ شده اونوري بهت نمياد از این چيزا بدت بياد.

دستمو به زور از دستش كشيدم بيرون... هنوز كه ايراني هستم خدا رو شكر زبونم يادم نرفته .. يه چيزايي هنوز حاليمه

دوباره بي توجه به حرفام دستامو گرفت و به طرف ماشينش رفتيم

مي دونستم فقط دلش به اون ثروت خوشه وگرنه ، نه عاشق چشم و ابروم شده بود و نه اون دماغ عمل كردم

اره این مصيت من بودم و برگ جديد از زندگيم شروع شده بود... از بودن در كنارش احساس راحتي نمي كردم ....با مرور گذشته و چيزي كه رو به روم بود تصميممو گرفته بودم .... من حاضر به ازدواج با بابك نبودم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • رمان سیتی

    http://baner2.blogfa.com

    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 27
  • بازدید سال : 182
  • بازدید کلی : 8,848