loading...
رمان سیتی
رمان سیتی


http://upcity.ir/images2/04248803931133318184.gif


ویرایش پروفایلسایت رمان سیتی از بازدید کنندگان تشکر می کندویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلامید وارم از رمان های ما خوشتون بیادویرایش پروفایل
ویرایش پروفایلباتشکرویرایش پروفایل

همینطور میتونید داستان زندگی خودتونو برای من بزارید





http://upcity.ir/images2/04248803931133318184.gif
admin بازدید : 144 یکشنبه 04 خرداد 1393 نظرات (0)

- بابك سوئيچ ماشينو بده

 

بابك- چي مي خواي

 

اينه ام افتاده كف ماشينت لازمش دارم- 
بابك- فوريه

 

-اره

 

بابك- بيا

 

سوئيچو گرفتم و به سرعت باد خودمو به ماشين رسوندم .... كوله امو كه پشت صندلي جا سازي كرده بودم برداشتم

 

به در ورودي ازمايشگاه نگاه كردم هنوز طرف نيومده بود

 

خواستم برم طرف ماشين جلويي..... ولي به فكر بابك افتاد اول سوئيچو انداختم رو صندلي و با ارامش باد يكي از لاستيكارو خالي كردم



شانس اوردم كه هنوز طرف نيومده بود در صندوق عقب ماشينشو باز كردم و خوب اطرافو نگاه كردم چون صبح زود بود كسي متوجه من نمي شد

 

خودمو به زور جا دادم تو صندوق عقب و درشو با هزار بد بختي بستم و منتظر امدنش شدم

 

بعد از 3- 4 دقيقه ای صداي در ماشين امد فهميدم سوار ماشينش شده

 

ماشين كه شروع كرد به حركت... حسابي تكون مي خوردم بوي دود و بنزين كه تو بينيم رفته بود حسابي كلافم كرده بود و نفسمو داشت بند ميورد

 

فقط خدا خدا مي كردم حسابي از ازمايشگاه دور بشه كه بابك نتونه پيدام كنه

 

باور نمي شد كه تونسته باشم انقدر راحت از دست بابك فرار كنم. حالا چطور از دست اين صندوق عقب راحت بشم

 

تا اينجا كه شانس اوردم بقيه اشم خدا بزرگه

 

كيفمو تو بغلم گذاشته بودم و زانوهامو تا مي تونستم به طرف شكم برده بودم كه جا باز كنم

 

اگه امد صندوق عقبو باز كرد و منو ديد چي؟... بايد تا مي تونم دور بشم ...

 

فكر كنم قبل سوار شدن يه پارچه يا روكشي ديدم اينجا

 

با تقلا روكش ماشين كه زيرم بود در اوردم و رو خودم كشيدم كه اگه احيانا در عقبو باز كرد منو نبينه .

 

گوشيم زنگ مي خورد به زور از جيب شلوارم در اوردمش بابك بود مثل اينكه تازه فهميده بود جا تره و بچه نيست.

 

گوشي رو خاموش كردم كه باعث دردسرم نشه ........فكر كنم يه ربع ساعتي اون تو بودم ...

 

كه ماشين متوقف شد

 

صداشو مي شنيدم

 

سلام اكبر اقا... گوني برنجي كه گفته بودي اماده است

 

بله اقاي دكتر

 

حميد بپر این گوني رو ببر بذار تو ماشين اقاي دكتر

 

صداها نزديك مي شد چشامو بستم و سعي كردم خودمو بيشتر جمع كنم يكي در صندوق عقبو باز كرد

 

هرچي دعا و اسم امام بود به زبون اوردم

 

كه يه لحظه احساس كردم رود هام داره مياد تو دهنم

 

چشام داشتن مي زدن بيرون ولي با كف دست كوبيدم تو دهنم كه صدام در نياد .

 

شانس اوردم گوني رو روي مخم پياده نكرد .

 

وگرنه بايد با دنيا با این همه قشنگيش خداحافظي مي كردم

 

تورو جون جدت درو ببند كه دارم نفس كم ميارم ..... د يالا ديگه

 

انگار دعام به درگاه خدا رسيد و طرف در بست و من نفس حبس شدمو دادم بيرون و اخ ام در امد

 

ای مامان این چي بود افتا د رو پهلوم.... دقيقا روم انداخته بود..... كارگره گوني رو با حالتي كه پرت كنه روم انداخته بود و شدت ضربه رو بيشتر كرده بود

 

گوني رو با دست و پا پس زدم كنا و شروع كردم به مالش دادن پهلوم

 

فقط خدا كنه هوس نكنه 4 تا جعبه ميوه بذار این عقب

 

كمي نگذشه بود كه دوباره ماشين وايستاد

 

ای خدا به خدا جون ندارم بهم رحم كن ......دوباره صندق عقب باز شد و چيز نسبتا نرم و سنگيني رو صورت گذاشته شد

 

احساس كردم يه بويي مياد ولي تا درو نبسته بود نمي تونستم روكشو بزنم كنار كه دوباره يه چيز ديگه رو پاهام گذاشته شد

 

واي خدا جون نكنه قرار امروز پرس بشم و خودم خبر ندارم

 

منتظر بودم چيزي ديگه ای بذاره ولي در عين ناباوري درو بست و خيالمو راحت كرد

 

رو كشو زدم كنار

 

ای واي يه مشمباي بزگ كه توش مرغ و ماهي بود رو صورتم گذاشته بود نزديك بود بالا بيارم.... حيف اون حمومي كه صبح رفتم

 

رو پاهام سبزي گذاشته بود

 

ديگه تا اخر صندوق عقبو باز نكرد ولي همچنان ماشينو متوقف مي كرد و پياده مي شد

 

بوي بنزين، ماهي ،مرغ ،دود و سبزي داشت ديونم مي كرد به حالت تهوع شديد رسيده بودم..... پهلوم درد مي كرد

 

چشام داشت سياهي مي رفت حقم داشتم
صبح ساعت 8:30 كجا ...حالا كه ساعت 12 بود كجا ...

 

با شرايط موجود به كل بابك و عمو اينا رو فراموش كرده بودم گوشيمم كه خاموش بود .

 

انقدر تكون خورده بودمو جا به جا شده بودم كه تمام موهاي جلوم از شالم ريخته بود بيرون نمي دونستم چه چيزي در انتظارمه

 

اما این راهي بود كه خودم انتخاب كرده بودم...و بايد تحمل مي كردم

 

مي دونستم اگه مدتي گم و گور بشم پدرم مي فهمه كه بابك عرضه نگه داشتن منو نداره و قيد این ازدواجو مي زنه

 

چيزي كه عمو اينا نمي خواستن و به صلاحشون بود كه حالا حالاها بوشو در نيارن كه من فرار كردم

 

احتمالا از فردا ميفتن دنبالم .....پدرمم كه بعد از 4 روز ببينه خبري از من نيست به همه چي شك مي كنه و زودي بر مي گرده

 

نقشم حرف نداشت و كاملا بي نقص بود .... اما من خام نمي دونستم شايد كسايي باشن كه نقششون از من بهتر باشه و رو دستم بلند بشن و تمام نقشه هامو بهم بريزن

 

بلاخره ماشين بعد از طي مسافتي نگه داشت و صداي بوق ماشين در امد فكر كنم منتظر چيزي بود كه بوق مي زد احتمالا پشت دري بود كه مي خواست درو براش باز كنن

كه خودش دوباره از ماشين پياده شد و بعد از چند دقيقه دوباره سوار شد

دوباره ماشين حركت كرد حالا صداي سنگ ريزه هايي كه به كف ماشين مي خورد و زير لاستيكا مي رفتو مي شنيدم

اينجا ديگه كجا بود .....بر خلاف انتظارم كه منتظر شدم تا بياد و بارشو خالي كنه ولي كسي نيومد و من همونجا موندم

خوابم گرفته بود.... تو نفس كشيدن مشكل پيدا كرده بودم ....سكوت بود كه اونجا داشت فرمانروايي مي كرد .. جام بد بود و بيتابي مي كردم كه هرچي سريعتر از اونجا در بيام.

به ساعت نگاه كردم نزديك يك بود

بلاخره صداي كسي امد

به به چه عجب يادي از ما كردي ....

..........................

نه بابا این حرفا چيه

..................

....تا شما نري من جايي نمي رم

...............

بابا بزرگتري گفتن...شما كه سرور مايي

..............

فهميدم داره با گوشيش حرف مي زنه حين حرف زدن يكي از دراي ماشينو باز كرد

چي يه بار ديگه بگو ...........صبر كن صبر كن

گوشيشو گذاشت رو ايفون

داشتم بالا ميوردم ديگه نمي تونستم خودمو نگه دارم مخصوصا كه از صبح هم چي نخورده بودم

....

طرف پشت خط- مي گم پير پسر شدي چرا زن نمي گيري

تو گرفتي كه من بگيرم

طرف پشت خط- تو چيكار به من داري تو بگير بعدش منم مي گيرم ...حالا داري چيكار مي كني انقدر نفس نفس مي زني

پسر كت و شلواريه - هيچي دارم خريدايي كه براي مامان كردمو خالي مي كنم

طرف پشت خط- چه پسر خوبي ميگم وقت زن گرفتنته تو هي مي گي نه

پسر كت و شلواريه - جلال كمتر بنال

طرف پشت خط- باشه الان داري چيكار مي كني

با اجازت صندوق عقبو دارم باز مي كنم

طرف پشت خط- پرهام فكر كن داري در صندوق عقبو باز مي كني كه

ديدم در صندوق عقب داره باز ميشه ديگه نمي تونستم يه زور خودمو نگه داشتم هجوم معدمو تو دهنم حسي كردم

پسر كت و شلواريه -كه يهو چي

طرف پشت خط- كه يهو يه دونه از اون خوشگلاش جلوت سبز بشه

تا كيسه ماهي و مرغا رو برداشت از جام بلند شدم كه بالا بيارم

پسر كت و شلواريه - واااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااي يا خدا

سرمو اورده بودم بيرون و همه محتواي معدمو داشتم خالي مي كردم كه صداي اب امد

طرف پشت خط- پرهام پرهام چي شد الو الو

همون پسر كت شلواري بود كه افتاده بود تا اب استخر و داشت دستو پا مي زد

تازه حالم جا امده بود و مي تونستم همه چي رو ببينم

پسر كت و شلواريه - كمك كمك من شنا بلد نيستم

طرف پشت خط- پرهام اونجا چه خبره الو يكي نيست به من جواب بده

صداي پسره و جيغ جيغاي مدوام دوست پسره كه تو گوشي داد مي زد حسابي رو مخم بود گوشي رو از روي سقف ماشين برداشتم

- يه لحظه خفه مي شي يا نه

كه يهو ساكت شد ببخشيد شما

-عزرائيل حالا خفه بمير ببينم چي شده

اون بيچاره كه پشت تلفن سنگ كوپ كرد تمام این اتفاقات يه يه دقيقه هم نرسيد

اون يكي هم كه داشت دست و پا مي زد سريع يه جهش زدم تو اب استخر .......واي چقدر سرد بود .... به طر فش رفتم در حال غرق شدن بود فكر نمي كردم عمق استخر انقدر زياد باشه

يقه لباسشو گرفتم و به طرف خودم كشيدم حسابي نفس كم اورده بود و ديگه تقلا نمي كرد خودمو به لبه استخر رسوندم وكشيدم بالا

حالا بايد اونو مي كشيدم بالا هواي سرد و اب كه تمام هيكلشو خيس كرده بود حسابي سنگينش كرده بود اما بلاخره بالا كشيدمش و خوابوندمش

چند باري به صورتش ضربه زدم ولي تكون نخور

نمرده باشه

كف دستامو گذاشتم رو سينشو و دو سه باري فشار دادم بازم تكوني نخورد

دهنمو گذاشتم رو دهنش و تنفس مصنوعي بهش دادم و دوباره به قفسه سينش فشار دادم

اينجا چه خبره

سرمو اوردم بالا يه زن و يه دختر چادري بالاي سر دوتامون وايستاده بودن

دختر شروع به فرياد كرد ....پرهام........... پرهام

زنه- واي خدا مرگم بده پرهام چت شده...... چرا این خيسه؟ تو كي هستي؟

اما من بدون توجه به سرو صداشون به كارم ادامه دادم و دوباره تنفس مصنوعي دادم

كه زن با دستش منو هل داد.... داري چيكار مي كني ؟

خانوم چرا نمي زاريد اگه اينكار نكنم نفسش بالا نمياد

زن با رنگي پريده نگاهي به پسرش انداخت ..و تكونش داد ولي پسر جوم نمي خورد

دختر- مامام بذار كارشو بكنه..... پرهام نفس نمي كشه

زن بهت زده كنار پسر نشست و دختر با گريه ازم خواست كاري كنم

دوباره كارايي رو كه بلد بودم و انجام دادم

مگه چقدر اب قورت دادي پسر .....اي كوفتت بشه اون همه اب ....كه نفست بالا نمياد

اب از سرو صورتم مي چكيد ولي هنوز داشتم كارمو مي كردم ....سرما تا مغز استخونم رسيده بود ....داشتم كم كم بي حس مي شدم

این دفعه دهنمو گذاشتم رو دهنش و با قدرت بهش نفس دادم و با فشاري محكمتر يه قفسه سينه اش فشار اوردم

كه يهو اب از دهنش پريد بيرون دوباره فشار دادم و باز اب امد بيرون و شروع كرد به سرفه كردن

زن- پرهام مادر چت شده

تازه چشاشو باز كرد و بود نفس مي كشيد كه نگاش به من خورد

پسر- تو كي هستي ؟

با این سوالش هر سه تايي يه من نگاه كردن

-من ... من...

زن- پرهام مادر اينجا چه خبره

پسر- خودمم نمي دونم

دوباره به من نگاه كردن و منتظر جواب من

زبونم قفل شده بود مي گفتم براي فرار از دست پسر عموم سوار صندق عقب ماشينتون شدم.نه بابا خيلي ضايع است

زن- چرا ساكتي حرف بزن

خواستم چيزي بگم كه يهو عطسه كردم و احساس لرز

-من ...

بازم عطسه و اينبار سه بار پشت سر هم

بينيمو كمي بالا كشيدم كه اون پسره هم كه اسمش پرهام بود عطسه كرد

زن- بلند شيد....... بلند شيد....... اينطوري نميشه.... فكر كنم دوتايتون سرما خورديد بريد تو تا بعد ببينم اينجه چه خبر بوده

پرهام به زور خودشو از روي زمين بلند كرد تو همين موقعه اون دختر دوتا پتو برامون اورد و يكي رو به من داد و يكي هم به پرهام ...داشتم مي لرزيدم

زن با دستاش از پشت منو گرفت و به طرف شومينه برد

بيا اينجا بشين تا برات شير گرم بيارم پرهام تو هم بيا اينجا بشين با این شنايي كه دوتاييتون كرديد فكر كنم تا اخر هفته افتاديد تو رخت خواب .

پتو رو حسابي دور خودم پيچونده بودم قطره هاي اب از موهاي جلوم كه رو صورتم ريخته بودن مي چكيد

نگام به پسره افتاد كه سرش پايين بود و نگام نمي كرد

مادر پسر برام يه ليوان شير داغ اورد

بيا بخور وقتي خوردي برو اتاق پريناز و لباساتم عوض كن

بعدم روشو كرد طرف پسرش

من نمي دونم تو كه شنا بلد نيستي چرا رفتي تو استخر... نمي گي ميفتادي مي مردي من چه خاكي بايد مي ريختم رو سرم

چشاشو با نارحتي بست و از روي اجبار گفت... بازم خدا روشكر این خانوم اونجا بود به دادت رسيد.

پسر- ولي همين خانوم باعث شد من تو اب بيفتم

مادر و پسر با هم به من نگاه كردن

دهن باز كردم كه چيزي براي دفاع از خودم بگم

زن- نمي خواد چيزي بگي فعلا برو لباستو عوض كن ........ تا بعد

پريناز كه تا حالا ساكت بود به طرف امد و دستمو گرفت و منو به طرف اتاقش برد

باهم وارد اتاق پريناز شديم به طرف كمدش رفت منم لبه تختش با پتو نشستم

اتاق گرم و سرماي درونم باعث مي شد كه چشام سنگين بشه و خودمم نفهميدم كي چشمامو بستم و به خواب رفتم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • رمان سیتی

    http://baner2.blogfa.com

    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 28
  • بازدید سال : 183
  • بازدید کلی : 8,849