loading...
رمان سیتی
رمان سیتی


http://upcity.ir/images2/04248803931133318184.gif


ویرایش پروفایلسایت رمان سیتی از بازدید کنندگان تشکر می کندویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلامید وارم از رمان های ما خوشتون بیادویرایش پروفایل
ویرایش پروفایلباتشکرویرایش پروفایل

همینطور میتونید داستان زندگی خودتونو برای من بزارید





http://upcity.ir/images2/04248803931133318184.gif
admin بازدید : 134 شنبه 03 خرداد 1393 نظرات (0)

بابك شنيدم اينورا بابات يه پاساژ بزرگ داره بريم اونجا -

بابك با غرور

اره عزيزم چرا نريم

عزيزم بخوره تو سر و اون هيكل يه لا قبات

ماشينو كه نگه داشت زودي پريدم پايين

بابك- نازي صبر كن ماشينو پارك كنم الان ميام

بابشه تا تو بياي من مي رم تو پاساژ-

بابك- صبر كن

ولي من به حرفش گوش نكردم و سريع رفتم تو پاساژ .........مي خواستم يه مدتي كه بيرونم از دستش راحت بشم ...

سريع قبل از اينكه چشمش به من بيفته از پله ها رفتم بالا كه گمم كنه از بالا كه نگاش مي كردم داشت دنبالم مي گشت سرشو يه دفعه اورد بالا و منم كشيدم عقب دوباره اروم رفتم جلو ديدم هنوز داشت مي گشت

چون پسر صاحب اون پاساژا بود مدام با اين اون سلام و عليك مي كرد .

منم از فرصت استفاده كردم و كمي جلوتر از پله ها امدم پايين و از پاساژ زدم بيرون ...

خوب بگرد اقا بابك تا جونت در بياد ...

با سر خوشي براي خودم راه افتادم تو خيابونا و از این مغازه به اون مغازه مي رفتم و جنساشونو مي ديدم

به ساعتم نگاه كردم 7 بود ..... مي تونستم حالا حالا ها بيرون باشم .. اگه مشكلي هم پيش مي يومد عمو تقصيرارو مي نداخت گردن بابك ....كه مواظبم نبوده

يعد از يه ساعت خيابون گردي احساس گشنگي كردم سر چرخوندم ببينم جايي پيدا مي كنم كه دلي از عزا در بيارم يا نه

كه چشمم خورد به يه پيتزا فروشي

يه پيتزا مخصوص سفارش دادم ... منتظر شدم تا اماده بشه تو همين حين هم با گوشيم ور مي رفتم

دلم مي خواست با كسي حرف بزنم .....همينطور كه داشتم با گوشيم ور مي رفتم ياد سحر افتادم

سحر دوست قديميم ....كه تو همسايگيمون بود و هميشه باهم بازي مي كرديم .....دو سال اولي كه رفته بودم مدام برام نامه مي نوشت و منم جوابشو مي دادم اما به مرور همديگرو فراموش كرديم نمي دونم چرا ...

و این نامه نگاريا يهو قطع شد ...وقتي اخرين نامه رو براش فرستادم ديگه جوابي ازش نگرفتم

شماره خونشونم يادم نمي يومد كه لااقل زنگي بزنم و حالي بپرسم ... دستمو زير چونم گذاشتم و به بيرون نگاه مي كردم كه پيتزامو اوردن

بفرمايد خانوم

ممنون

يه تيكه از پيتزا رو برداشتم و گاز زدم

خوب خره برو محل قديمتون حتما هنوز اونجان ... با خوشحالي و ذوق اينكه الان مي رم محل قديمي و سحر و مي بينم پيتزامو تند تندخوردم

نمي دونستم بايد از كجا برم .....براي همين بهترين كار اين بود كه يه اژانس بگيرم تا منو مستقيم برسونه اونجا

وقتي ادرسو دادم به راننده اژانس

راننده - ادرستون اينه

بله-

راننده - اينجا ها كه خانوم اسماشون عوض شده

- اخه من تازه از خارج امدم .... این تنها ادرسيه كه دارم... يعني الان نمي دونيد كجا بايد بريم

راننده - چرا ولي بايد ببينم همونجا هايي هست كه فكر مي كنم يا نه

-خيلي طول مي كشه كه برسيم

راننده - با این ترافيك احتمالا كمي طول بكشه.... عجله كه نداريد

نه -

دست به سينه شدم و به صندلي تكيه دادم

بعد از گذشت 1 ساعت اينور اونرو رفتن و پرسشاي مداوم راننده از راننده هاي ديگه به محلمون رسيديم .

خداي من چقدر تغيير ....ديگه خبري از اون كوچه ي پر دارو درخت نبود ...حالا شده بود خيابون با يه عالمه ساختموناي رنگا وارنگ ....كه بينشون خونه هايي ويلايي هم به چشم مي خورد

بعد از حساب كردن كرايه ....نگاهي به خيابون انداختم ..سعي كردم خونه خودمونو پيدا كنم يه خونه ويلايي بزرگ كه توش پر بود از درخت با يه استخر بزرگ ...اما چنين خونه ای رو پيدا نكردم .خونه سحر رو هم نمي تونستم پيدا كنم .

سعي كردم به ياد بيارم دقيقا كجام ولي با اين همه تغييرات امكان نداشت . يعني سحر اينا هم از اينجا رفتن ؟

خسته از گشتن روي پله ي خونه ای نشستم تا نفسي تازه كنم گوشيم هزار بار زنگ خورده بود.... همشم از طرف بابك بود .

چندتا هم اس زده بوده ........كه كجايي ..........بگو دارم از نگراني ديونه مي شم .

فاميليه سحرو فراموش كرده بودم ...واقعا دوستاي باحالي بوديم فقط از دوستيمون اسمشو يادم مونده بود

سحر يه دختر ريزه ميزه شيطون بود .... كه زمين و زمانو بهم مي ريخت .

بهتره از يكي دو نفر سوال كنم شايد بدونن دنبال كي مي گردم .اما مگه ادم پر مي زد تو اون خراب شده....

بازم بابك داشت زنگ مي زد به گوشي خيره شدم

- نترس پولاتو از دست ندادي... مي خوام يكم چربياتو اب كني...... خودم ميام خونه

ببخشيد خانوم

سرمو اوردم بالا

يه دختر نسبتا خوشگل و با نمك رو به رو وايستاده بود

-بله

دختر- شما جلوي در خونه ما نشستيد اجازه مي ديد من برم تو

-اوه ببخشيد

از جام بلند شدم كه بره تو ...داشت تو كيفش دنبال كليد مي گشت

-ببخشيد خانوم

دختر- بله

-مي خواستم بپرسم شما يه همسايه نداريد كه اسم دخترشون سحر باشه

بهم خيره شد

دختر- سحر چي؟

فامليشو نمي دونم..........فقط مي دونم تك فرزنده و پدرشم شركت داره يعني داشت الانو نمي دونم

دختر- شما چيكارشون مي شيد؟

من خاله قزيشم.... چرا انقدر سوال مي كني))

-خانوم مي شناسيدش

دختر- شناختن كه اره مي شناسمش

خوشحال شدم.......... ميشه ادرسشو بهم بديد
دختر- نه

-چرا

دختر- چون الان جلوي درب خونشون وايستاديد

اينجا-

دختر- اره

-مي گيد زنگشون كدومه

دختر- نيازي به زنگ نيست

-ای بابا چرا

دختر- چون داري با خود سحر حرف مي زني

-نه بابا.....سحر خودتي؟

سحر- فكر كنم امروز صبح كه تو اينه خودمو ديدم سحر بودم الانو نمي دونم

يه ضربه محكم زدم پس گردنش ... تو هنوز ادم نشدي ...

دردش امد و دستشو گذاشت پشت گردنش و با حالت ناراحت و عصبي....ببخشيد شما؟

-خيلي خري منو نمي شناسي

سحر- درست صحبت كنيد

-نه بابا كلاستم رفته بالا

سحر- شما؟

-اون مخ مورچه ايتو كار بنداز

سحر- مخم داره كار مي كنه ولي چيزي يادم نمياد

-هي مي خوام بهت فحش ندم خودت نمي زاري كه

بازم نگام كرد

-خره منم.... نازي ... نازي لوسه....

ديدم داره با چشاي گشاد بهم نگاه مي كنه

-ديونه جان.... نازنينم.... نازنين محتشم..

يه كشيده محكم خوابوند دم گوشم

بي شعور چرا مي زني ..-

سحر-.اين براي اينكه به هر كي كه مي رسي نزني پس كلش ....هنوز این عادت خركيتو فراموش نكردي ...

يكي ديگه خوابوند دم گوشم.... اينم براي اينكه تا حالا كدوم گوري بودي بي معرفت و خودشو انداخت تو بغلم و تمام صورتمو غرق بوسه كرد .

سحر- نازي نازي بي معرفت چرا هر چي برات نوشتم جواب ندادي

-هوي هوي ارومتر مثل اينكه بايد من شاكي باشم نه تو ...تو ديگه جوابمو ندادي

سحر- باور كن من برات مي نوشتم ولي ديگه نامه اي از طرف تو به دستم نرسيد ............چه قدر عوض شدي

-اره تو هم عوض شدي ...زشت بودي زشتر شدي

محكم كوبيد پس گردنم ... زشت خودتي.... جوجه اردك زشت ....

- پس يعني الان خوشگلم ديگه ....بلند خنديد دستمو كشيد.... بدو بريم تو... مامان ببينتت.. خيلي خوشحال ميشه

-خونتون چرا انقدر عوض شده ..

سحر- تو توي اين 10 سال شدي يه دراكولا مي خواي خونمون عوض نشه

-استغفرالله از دست تو بذار دهنم بسته باشه

سحر- باشه بچه مودب.... بدو كه كلي حرف باهات دارم

سحر شده بود يه خانوم به تمام معنا و از شيطونياش چيزي كم نشده بود.

مادرشم مثل هميشه بود فقط كمي چهره اش شكسته تر شده بود...مادرش تا منو ديدي كلي دوق كردو از بي وفايي من گفت كه چرا يهو فراموششون كردم .

بعد از كلي حرف و شوخي سحر منو برد تو اتاقش

سحر- نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده بود...كي برگشتيد ايران؟... راستي بابات كو ؟...... چي شد امدي اينجا؟ ... درس خوندي؟ ....ازدواج چي ؟ ازدواج كردي ؟

-اوه بابا يواشتر چه خبرته

منم قد يه گردو دلم برات تنگ شده بود ....با مشت زد پهلوم ...

سحر- بي مزه اندازه يه گردو

- خيلي خوب چون تويي اندازه يه گاو ...

داستاشو مشت كرد و اورد بالاي سرم ..... منم دستمو بردم بالا... باشه باشه شوخي كردم

-خيلي دلم برات تنگ شده بود..... قبل از عيد امديم ايران

سحر- قبل از عيد امدي و حالا داري مياي اينجا؟

بابا قضيه اش مفصله بعد ا برات مي گم-

بابام الان ايران نيست-

سحر- پس تو الان كجا زندگي مي كني

- خونه عموم ....امدم كه خير سرم براي هميشه بمونم.....درس هم نخوندم يعني ادامه ندارم ...ازدواجم كه...

سحر- ازدواجم كه چي؟

-خودت چي؟

سحر- خوب وقتي حرفو عوض مي كني.... يعني نمي خواي جواب بدي ....منم اصراري نمي كنم چون مي دونم تو دلت نمي مونه و زودي بهم مي گي

من كه سال دوم رشته زبانم

هنوز شوهر نكردم با خنده ادامه داد عوضش كلي دوست پسر دارم خواستم دوباره بزنم پس كلش

سحر- هوي نزن.... گردن غاز كه نيست ...هي مي زني

با گفتن اين حرف افتاديم به جون هم و تا مي تونستيم همو زديم

اخه عادتمون بود ...از همون بچگي هم براي ابزار علاقه به هم ديگه سر و دست همو مي شكستم (مي بينيد براي خودمون يه پا ديونه بوديم .... والبته هنوزم هستيم)

پدرش براي يه سفر كاري رفته بود شهرستان ...دلم مي خواست شب اونجا مي موندم ولي مي ترسيدم كه عموم به بابا اطلاع بده كه نيستم و دوباره دردسر تازه ای برام ايجاد بشه

 

تا اخر شب اونجا موندم
خواستم دوباره اژانس بگيرم كه سحر گفت خودم مي رسونمت تا هم خونه عموتو ياد بگيرم هم تنها نري

 

نزديك ساعت يك بود كه رسيديم جلوي در خونه عمو

 

سحر- نازي بيا این شماره منه هر وقت كارداشتي باهام تماس بگير... باز نري حاجي حاجي مكه ها

 

منم شماره خومو بهش دادم و بعد از كلي شوخي و حرف زدن ازش خداحافظي كردم

 

به طرف در رفتم

 

بابك -چرا با من اينكارو مي كني

 

-تو اينجا چيكار مي كني

 

بابك -مي دوني كل تهرانو دنبالت گشتم چرا گوشيتو جواب نمي دي

 

- اوه ببخشيد ... گوشيم شارژش تموم شده بود اينكه خاموش شد ....بميرم خيلي نگران شي

 

بابك -نازي داشتم از دلشوره مي مردم

 

-اره بهت حق مي دم ...فكر شو كن يه عالمه پول سيار....بيفته تو خيابونا ...يهو هم يه بلايي سرش بياد ............چيييي ميشه ..تمام نقشه هات نقش بر اب ميشه

 

بابك- نازي

 

-به عمو گفتي كه با هم بوديم ديگه .. ايول مي دونستم ...تو عاقل تر از این حرفايي ...تو كه شام خودي ..منم خوردم ...اوه شب فوق العاده ای بود ممنون بابت امشب پسر عمو.

 

بابك زبونش لال شده بود .....مي دونستم الان به جز حرص خوردن كار ديگه ای نمي تونه بكنه

 

عمو قادر داشت با تلفن حرف مي زد ..... من با سر بهش سلام كردم و به طرف اتاقم رفتم

 

زن عمو-خوش گذشت عروسم ...مثل اينكه دوتايي كلي خوش گذرونديد

 

برگشتم و به چهره درهم بابك نگاه كردم و با نفرت

 

-اوه كلي زن عمو.............. عاليييي بود ......كاري با من نداريد زن عمو خيلي خستم مي رم بخوابم

 

زن عمو- نه عزيزم برو بخواب

 

وارد اتاق شدم .... شالمو از سرم برداشتم و به در تكيه دادم ...داشتم خفه مي شدم بايد كاري مي كردم ...به طرف تختم رفتم ....خودمو روش ولو كردم.... به سقف اتاق خيره شدم

 

كه در اروم باز شد ..... سريع از جام پريدم

 

- به تو ياد ندادن اول در بزني بعد اگه اجازه صادر شد وارد بشي

 

بابك - بين زن و شوهرا كه از این حرفا نيست عزيزم

 

-كو تا زن و شوهر... شما فعلا پسر عموي مني نه چيز ديگه

 

اروم امد كنام نشسشت

 

بابك -خيلي سخت مي گيري دختر عمو .....انقدر خودتو به درو ديوار نزن.... تو اول و اخر مال مني.... چه الان چه 4 ماه ديگه

 

از اتاق من برو بيرون-

 

بابك -سعي نكن با من ديگه از این بازيا در بياري.... من هميشه اروم نيستم نازنينم

 

- این كه معلومه هر كي جاي تو هم بود... به خاطر ثروت پدرم لال موني مي گرفت

 

بابك- اون زبونتم كوتاه مي كنم

 

-برو بيرون

 

بابك -به خاطر تلافي كار امروزتم.... هر جوري شده پدرمو راضي مي كنم كه بابات راضي كنه..... قبل از امدنش تو رو عقدم كنه كه ديگه رسما زنم بشي

 

-كور خوندي جناب

 

بابك -حالا مي بيني كي كور خونده

 

با دستم درو نشونش دادم......برو بيرون

 

بابك -در ضمن من براي ديدن نامزدم هر وقت بخوام ميام... نيازي هم به در زدن و اجازه گرفتن ندارم چه شب باشه چه روز

 

-گمشو بيرون

 

از كنارم بلند شد و دستاشو كرد تو جيب شلوارش

 

بابك -چشم عزيزم ...مي رم وگم مي شم ....

 

كمي روم خم شد

 

و لباشو نزديك گوشم اورد..... اميدوارم خوب بخوابي و خواباي رنگي ببيني .....

 

و اروم گونمو بوسيد

 

با عصبانيت بهش نگاه كردم در حالي كه مي خنديد از اتاق رفت بيرون و برام دست تكون داد


كثافت هرزه بي شعور

 

روزها از پي هم مي گذشتنو و من نتونسته بودم كاري كنم جز سرو كله زدن با بابك كه اين كارمم نتيجه اي در بر نداشت .....غير از سر و كل زدن با بابك كارم شده بود گشتن و خريد كه اونم با همت مضاعف سحر همراه بود ...تو اون مدت جايي نمونده بود كه منو نبرده باشه و من نديده باشم ( اخ كه چقدر اين دختر ماهه )

بعد از مدتي.... كم كم زمزمه ي حرفاي بابك كه اونشب دم گوشم زد و مي شنيدم .نمي دونم چه وردي دم گوش عمو خونده بودكه عمو هم در تلاش بود پدرمو راضي كنه تا قبل از امدنش منو عقد كنه ....جالب اينم بود كه كسي من ادم حساب نمي كرد كه حداقل نظرمو بدونه

شده بودم يه عروسك خيمه شب بازي كه هر جور دوست دارن تكونم بدن

و بلاخره اون چيزي كه نبايد مي شد شد

پدرم در اوج ناباوري من رضايت داد ....كه من به بدون حضور اون و توسط يه رضايت نامه ای كه مي فرسته ايران به عقد پسر عموي عزيزم در بيام .

حالا بعد از جواب پدرم من به چشم امده بودم .... البته نه براي اجازه گرفتن براي عقد ...بلكه براي خريد و رفتن براي ازمايش

بابك و ماردش كه سر از پا نمي شناختن و عمومم كه انگار با این كار به تمام ارزوهاش دوران طفوليتش كه در حسرتشون بود مي رسيد .

تو این مدت تمام جريانو براي سحر تعريف كرده بودم و اونم جز دلداري چيزي ديگه ای نداشت كه بهم بگه و همش مي گفت يه جوري پدرمو راضي كنم

ولي مي دونستنم ديگه پدرم راضي بشو نيست كه نيست

چه روز گندي بود اون روز .... منو بابك براي خريد حلقه رفته بوديم

مثلا عمو و زن عمو مي خواستن عروس و داماد تنها باشن و ما رو باهم فرستاده بودن براي خريد حلقه

واقعا چه محبتي در حقمون كرده بودن ..كه من تا دنيا دنيا س مديونشونم.(نه تو رو خدا مي خواستن بيان....منو كه تو هيچ كاري ادم حساب نكردن خوب اينم مي يومدن چرا انقدر به خودشون سختي دادن)

بابك با افتخار هر چه تمام پشت فرمون بابا جونش نشسته بودو رانندگي مي كرد و منم در ارزوي يه اتفاق ...هر چند كوچيك براي از هم پاشيدن این مراسم بودم.

جلوي يكي از طلا فروشياي بزرگ نگه داشت

با هم وارد شديدم

صاحب مغازه به محض ديدن بابك با خوش رويي بلند شد و سلام و عليك كرد.

و از حال عمو و زن عمو پرسيد

پس از چند دقيقه از مون خواست بشينيم تا كاراي جديدشونو بياره

به در و ديوار مغازه نگاه كردم انگار داشت ازشون طلا مي باريد

صاحب مغازه با يه جعبه نسبتا بزرگي امد و روبه رومون نشست در جعبه رو باز كرد

به انگشترا نگاه كردم ...وقعا زيبا بودن اما وقتي مي دونستم این انگشترا قرار بشن نشونه بد بختيم ديگه به دلم نمي نشستن و از ديدنشون امتناع مي كردم

بابك دستمو گرفت

بابك- عزيزم كدومشو دوست داري؟

- هيچ كدومشو

صاحب مغازه - خانوم اينا از بهترين كارامونه

-اقا گفتم كه... خوشم نمياد

بابك- عزيزم يه بار ديگه نگاه كن شايد يكي رو پسند كردي

شيطونه مي گه اون زبونشو از حلقومش بكشم بيرون انقدر عزيزم عزيزم نكنه

-از نظر من همشون اتاشغالن

بابك- نازي

- خوب عزيزم منم نظرمو گفتم ديگه

صاحب مغازه حسابي بهش بر خورده بود اما منم تقصيري نداشتم دلم به این ازدواج رضا نبود

بابك خودش يكي از حلقه ها رو برداشت و براندازش كرد دوباره دستمو گرفت و خودش حلقه رو تو دستم كرد ..

بابك- ببين چقدر به دستت مياد

-گفتم كه خوشم نمياد اگه تو مي خواي بگيري بگير ولي من دستم نمي كنم

از جام بلند شدم

بابك- بتمرك سر جات تا اون روم بالا نيومده

-خوب بياد بالا فوقش مي خواي چيكار كني ..... يه كشيده ابدار بزني

بابك- اقاي رسولي همينو بر مي داريم .

-الحق كه بي شعور ي

با عصبانيت سوار ماشين شدم

بابك ارامششو حفظ كرده بود ....خوب مي دونست چيكار كنه......

مي دونستم بعد از عقد تلافي همه ي كارمو سرم در مياره

قرار شد فردا بريم ازمايشگاه و بعد از گرفتن جواب كه دو سه روز بعدش مي شد بريم و يه عقد محضري كنيم

نازي نازي ديدي هيچ غلطي هم نكردي و الكي الكي داري زنش مي شي.

بايد امشب به بابا زنگ بزنم شايد دلش به رحم امدو راضي شد

به خونه كه رسيديم عمو و زنمو نبودن به طرف اتاقم رفتم و سريع شماره بابارو گرفتم بعد از 4 تا بوق كشيده برداشت

-الو سلام بابا

پدرم- سلام دخترم خوبي

بابا خواهش مي كنم.... من نمي خوام با بابك ازدواج كنم-

پدرم- باز چي شده........ چرا عين این بچه ها بهونه مياري

بابا من نمي تونم........ نمي خوام............ دوسش ندارم -

پدرم- نازنين يه بار بهت گفتم كه بايد با با بك ازدواج كني و ديگه هم روي حرف من حرف نيار

-بابا من نمي...

پدرم- نازنين من رضايت نامه رو هم فرستادم كار من اينجا طول ميكشه ...شايد تا 6 ماه اينده هم نتونم بيام

اينطوري خيالم جمع كه اونجا ازدواج كردي و شوهر داري

خوب من ديگه كار دارم بايد قطع كنم دوباره با هات تماس مي گيرم فعلا خداحافظ

پدرم گوشي رو گذاشت و من فقط به صداي ممتد بوق اشغال گوش مي كردم كه تمومي نداشت.

به سحر زنگ زدم نمي دونم اون كجا بود كه جواب نمي داد

پريشون بودم سرم درد مي كرد راه فرار نداشتم.... شايدم داشتم و لي نمي دونستم چيكار بايد كنم

كه ديدم باز بابك بدون اجازه وارد اتاقم شده

-واقعا كسي بهت ادب ياد نداده..... تو با این سنت بلد نيستي در بزني و بعد وارد اتاق بشي

بابك- با این سنم فهميدم زنمي و نيازي به اجازه ندارم

من-27 سالته ولي عقلت اندازه يه بچه هم نمي كشه

بابك- بهتر مواظب حرف زدنت باشي تا دو سه روز ديگه زنم مي شي بازم مي خوام بدونم اون موقعه اينطوري حرف مي زني

بلند شدم و به طرفش رفتم... اره اون موقعم همين جوري حرف مي زنم.... تو لياقت مهربوني و اروم حرف زدنو نداري

با چهره عصبيش بهم نزديك شد به حدي كه صداي نفس زدناي عصبيشو مي شنيدم

بذار عقدت كنم انوقت حاليت مي كنم .......زندگي يعني چي .....كه انقدر برام بلبل زبوني نكني

بهش پوزخند زدم مگه خوابشو ببيني من زنت بشم.... شايد تو خواباي رنگيت به چنين ارزويي برسي ولي تو واقعيت هرگز

بابك- حالا مي بينيم عزيزم (عزيزمشو با صداي كشداري گفت )

-مي بينيم

موقعه خارج شدن چنان دركوبيد كه احساس كردم در از جاش كنده شد.

از حرفاش ترسيده بودم......... اگه كاري نمي كردمو زنش مي شدم چي؟..... اگه بلاهايي كه گفته بودو سرم مي يورد چي ؟

واي سحر كجايي الان بيشتر از هر موقعه ای بهت احتياج دارم دوباره شماره سحرو گرفتم ولي بازم جواب ندادم

معلوم نيست كدوم گوري رفته كه جواب نمي ده

موقعه شام سردردو بهونه كردمو پايين نرفتم.... بايد يه نقشه درست و حسابي مي كشيدم..... .من تن بده به این ازدواج نبودم

مدام تو اتاق راه مي رفتم و فكر مي كردم هزار جور فكر به ذهنم خطور كرد اما بازم به نتيجه ای نمي رسيدم

خودمو انداختم رو تخت و به فكر فرو رفتم

خوب فردا مي رم شايد ازمايش داديمو مشكل داشتيم ...زرشك این مي خواد پولتو بالا بكشه اونطوريم بشه كه با این شانسي كه من دارم نميشه ...ميگه عزيزم تو از همه چيز برام مهمتر و عزيز تري

من حاضرم به خاطرت قيد بچه رو بزنم

نه اينم نميشه پس چيكار كنم

ديگه به اخر خط رسيده بودم ..... هيچ اميدي نداشتم

با افكار درهم و برهم به خواب رفتم. نزديكاي صبح از خواب بيدار شدم .

هنوز بقيه خواب بودن ...بلند شدم و به طرف دستشويي رفتم ابي به صورتم زدم به تصوير خودم تو اينه نگاه كردم.

يا حالا يا هيچ وقت ديگه ... تصميمتو بگير دختر .. 
اره....
من با بابك ازدواج نمي كنم .. بابا منو ببخش ولي نمي تونم

.كوله امو برداشتم چند دست لباس و لوازم شخصيمو گذاشتم توش

شناسنامه و مدارك ديگمو هم ريختم تو كيف بغليم

قبل از اينكه كسي متوجه بشه كوله امو صندلي عقب ماشين بابك قايم كردم و به سرعت خودمو به اتاق رسوندم .قرار نبود كه صبحونه بخوريم پس اول يه دوش حسابي گرفتم چون معلوم نبود تا كي بايد بي حمومي بكشم

وقتي لباسامو مي پوشيدم به ساعت نگاه كردم 7:30 بود و من اماده اماده بودم

نقشم كاملا از نظر خودم درست برنامه ريزي شده بود و مو لا درزش نمي رفت

با اولين صداهايي كه از پايين مي يومد از اتاق امدم بيرون

زن عمو در حال اماده كردن صبحونه بود

زن عمو- چه زود بيدار شدي عزيزم ......بميرم صبحونه كه نمي توني بخوري شامم كه نخوردي

-بابك بيدار نشده

زن عمو - چرا عزيزم الان مياد پايين..........مثل اينكه تو از اون عجولتري

اره نه اينكه دوسش دارم.... دارم از دوريش دق مي كنم

بعد از 10 دقيقه ای اقا تشريف اوردن و از همون بالاي پله ها صبح بخير بلندي گفت و به سمت پايين امد

همونطور كه نشسته بودم پشتمو بهش كردم و خودمو با رو ميزي سر گرم كردم و متوجه ورودش به اشپزخونه نشدم

بابك- سلام بر همسر عزيزم نازي جون

این بشر بدجوري داره رو اعصابم راه مي ره .......تحملش كن نازي تحملش كن تا يه ساعت ديگه از دست همشون راحت مي شي

با تلاشي بي سابقه حرصمو فرو دادم تو..... كه كسي بهم شك نكنه

- خوب بريم من اماده ام

بابك- بريم عزيزم

مرض............خودم اگه این كلمه عزيزمو از ذهنت پاك نكنم دختر بابام نيستم

تو راه يه اهنگ مسخره گذاشته بودو با خوشي سرشو تكون مي داد و برام ادا در ميورد .بابك- ...ديدي داري زنم ميشي ...نمي خواي از الان به پام بيفتي كه كاري به كارت نداشته باشم...

.نه بايد اينو ادم مي كردم ..... زيادي داره بهش خوش مي گذره

چهرمو مظلوم كردم به طوري كه انگار از عجر و ناتوانيم بخوام حرفي بزنم و شروع كردم

-اوه عزيزم خواهش مي كنم.................... التماس مي كنم بهت.... به من بدبخت رحم كن

ابروهاشو بالا انداخت و بهم نگاه كرد... باورش شده بود كه دارم تسليم ميشم

بابك- خوب بگو عزيزم هر كاري بگي با جون دل برات انجام مي دم

-اوه تو چقدر خوبي بابك ... من واقعا نمي دونم چطور بگم

بابك- هر جور كه راحتي

دارم همين كارو مي كنم اگه اجازه بدي -

بابك- باشه عزيزم بگو

-بهت خواش مي كنم...... التماس مي كنم...... تا رسيدن به ازمايشگاه خفه شي و بذاري من يكم بخوابم .........مي دونم كاره سختيه ......ولي باور كن اصلا حس گوش كردن به صداي مزخرفتو ندارم

با عصبانيت شروع كرد به نفس زدن

بابك- تحمل كن عزيزم ......چيزي نمونده..... بعد ازاون خودم با دستاي خودم خفت مي كنم كه براي هميشه راحت بخوابي

-عرضيه همونم نداري جونم پس برام كر كري نخون

بابك- نازي بلاخره مي بيني كي.... تو این بازي برنده ميشه

-اره مي بينم.... از حالا مي بينم كه تو مثل همون شكاري هستي كه زير پاهام داري دست و پا مي زني و منم با تفنگم تير خلاصه تو مغز پوكت خالي مي كنم ......البته حيف اون تير كه حروم تو مي شه

بابك- نازي ....

با ارامش و عشوه به طرفش برگشتم

چشاش از شدت عصبانيت قرمز شده بود..

قسم مي خورم .... به جون مادرم قسم مي خورم.... قبل از اينكه پات به حجله برسه خودم يه تير تو اون مخ هرزت خالي كنم

اب دهنمو قورت دادم واقعا ترسيده بودم ....

-.اقا يواشتر ....كوتاه بيا ...كو ووووووو.....تا اون موقعه... مراقب باش خودت تا قبل از رسيدن به ازمايشگاه بلايي سرت نياد

ديگه ضبطو خاموش كرده بود و با عصبانيت رانندگي مي كرد ...به جون بابام ....اگه فكر و ذهنش پولا و ثروت من نبود.... همونجا گوشه خيابون ترتيبمو داده بود و الان بايد مي رفتيم پزشكيه قانوني تا ازمايشگاه

پس ترجيح دادم بقيه راه و خفه خون بگيرم تا كاري دستم نداده

به ازمايشگاه كه رسيدم از ماشين پياده شدم و جلوتر از اون راه افتادم كمي شلوغ بود و مي دونستم به این زوديا نوبت به ما نمي رسيد ....رو يكي از صندليا كه خالي بود نشستم براي بابك جاي نبود كه بشينه

همونطور كه نشسته بودم داشتم پاهامو تكون مي دادم و بقيه رو برانداز مي كردم

اكثرا زوجاي جوني بودن كه براي ازمايش دادن امده بودن

بابكو ديدم كه به ديوار تكيه داده داره و با گوشيش ور مي ره

منتظر يه فرصت بود يه فرصت طلايي....

همونطور كه درو ديوارو ادما رو ديد مي زدم......كه دوتا مرد از اتاق رو به رويم امدن بيرون

يكيشون روپوش سفيد پوشيده بود و يكيشون كت و شلوار تنش بود و يه كيفم دستش بود

مرد كت و شلواري - باور كن مي تونستم امروز مي موندم ولي بايد برم خيلي كار دارم

مرد روپوش پوش -اشكالي نداره پرهام جان از شما به ما بيشتر از اينا رسيده

مرد كت و شلواري - قربونت حسين جان

در حين حرف زدنشون اون كت و شلوري با سوئيچ تو دستش در ماشينشو باز كرد

از صدا و چراغاي كه با زدن دكمه روشن شد فهميدم ماشينش همون پرايد نقره ای كه جلوي ماشين بابك پارك شده بود .

يه لحظه يه جرقه تو مخم زده شد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • رمان سیتی

    http://baner2.blogfa.com

    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 39
  • بازدید سال : 194
  • بازدید کلی : 8,860